🔹🔸داستان زیبای "شراکت با خدا" کشاورزی بود که قدی بلند و بدنی ورزیده داشت و در فن زراعت متبحر بود. یک روز به خدا گفت شما زمین داری، باران داری، آفتاب داری. مرا هم که می شناسی تن نیرومند و هنر کشت و کار دارم. بیا با هم شریک شویم نصف نصف. خدا هم قبول کرد. سال اول که محصول رسید خوشه ها به معجزه شباهت داشت، از بس که بلند و برومند بود. گندم ها که در خرمن گاه جمع شد کشاورز به خدا گفت شما نه فرزند و نه همسر و نه بدهکاری و نه خرج عقب افتاده داری. امسال سهم ات را به من قرض بده سال بعد جبران می کنم. خدا هم پذیرفت. سال بعد محصول از آن هم بهتر شد. به صورتی که تا آن وقت هیچ کس چنان خرمن عظیمی ندیده بود. کشاورز به خدا گفت آیا دون شان شما نیست که شریکت لباس مندرس بپوشد یا در خانه کوچک زندگی کند یا در عمرش زیارت نرفته باشد یا پول در جیبش نباشد. امسال هم سهمت را به من بده ان شاءالله بعدا جبران می کنم. خدا باز هم پذیرفت. سال بعد نه فقط محصول بهتر از سال پیش شد، که قیمت ها هم ترقی سرسام آور کرد. کشاورز داستان ما متفکرانه دور خرمن گاه قدم می زد تا ببیند امسال چه بهانه ای باید برای شریک بیاورد. هم پول در جیبش هست؛ هم خانه بزرگ و خاندان مرفه دارد.  یک لحظه به ذهنش خطور کرد که چطور است بگوید شما از اول هم شریک نبودی. نگاهی به اطراف انداخت دید زمین های روستایشان در آن دورها دیوار دارد.  گفت ده ما که دیوار نداشت. دقیق تر که نگریست دید دیوارها به سمت او می آید. نگو سیل به کوهسار زده است و درمسیر خود بوته های بیابان را کنده است و مثل دیوار به جلو می راند، کمی بعد هم قرار است همه زندگی او را با خود ببرد. تا بفهمد این سیل است و جانش را نجات دهد کفشش هم از پایش درآمده و با سیل رفت. رو به خدا کرد و گفت ما روزی که با شما شریک شدیم کفش به پا داشتیم، آیا این است رسم شراکت…؟ @roshayd