غروب و برگِ خشک و وحشت از بادم بفهمیدم!
نگاهِ بیقرار و کوچ همزادم بفهمیدم
تنِ تبدارِ آهِ شعرِ غمگینی خزاندیده
گرفتار هوای گشت ارشادم بفهمیدم!
بهاری غرق پاییز و غمی سنگینتر از چیزو...
دو فنجان ماه و قدری آه اجدادم بفهمیدم
تمام کوچههایم بوی خون میداده از غربت
رمیده شاخهی خونریز بیدادم بفهمیدم!
چهدردی داشت تنهایی چشمانِ پریشانم
خزان خاطرات رفته از یادم بفهمیدم
شبی تکیه به دیوارِ بلندی از خرابیها
سکوتی خسته از غوغای فریادم بفهمیدم
مرا محتاج رحم این وآن گر چه رها کرده
هرزگاهی سری از دولت آزادم بفهمیدم
به چکه چکهی قندیلِ اشکِ خون قسم مرگم
من اینجا واژههای گنگ استادم بفهمیدم
در احساسی که تنها یادگارم بود
دلم لک زد برای آخرین آدم بفهمیدم
به توضیح اضافاتی نیازی من نمیبینم
غروب و برگِ خشک و قصهی بادم بفهمیدم!
#کبری_رحمتی(بیتاب)
#عصرتوندورازدلتنگی