✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📖 رمان فطرس در قتلگاه ✍ قرن ها می گذشت و من به خاطر سستی در امر خداوند بال هایم شکسته و در این جزیره متروک سقوط کرده بودم. جزیره ای پر از تنهایی و سکوت که در محاصره آب های سرد و سیاه بود نه همدمی داشتم و نه مونسی هر ساعت از شبانه روز به درگاه خداوند گریه و زاری می کردم تا شاید مورد عفو و بخشش او قرار بگیرم. اما قرن ها بود که می گذشت و من هنوز در این وادی ترس و وحشت سرگردان و حیران بودم، از شدت تنهایی دلم به تنگ آمده بود. هر شب به آسمان خیره می شدم و ستاره گان را به تماشا می نشستم و به یاد روزهایی که در ملکوت خداوند به همراه فرشتگان الهی تسبیح و تقدیس خداوند را می کردیم به درگاه خداوند ناله و اشک ندامت می ریختم تا آنکه در یکی از شب های تاریک که حتی صدای امواج نیز به گوش نمی رسید نوری را دیدم که از سوی آسمان به زمین می آمد،‌آسمان غرق نور شد در این قرن ها به یاد نمی آوردم که چنین واقعه ای رخ داده باشد. انگار اتفاقی در حال رخ دادن بود اما نمی دانستم چیست اما در دلم احساس خوبی داشتم. انقلاب عجیبی در آسمان ها افتاده بود و من آن شب را تا سحرگاه به مناجات با خدای خود پرداختم و چشم از آسمان بر نمی داشتم تا آنکه نزدیک طلوع فجر شد ناگهان هلهله ای عجیب از آسمان ها بلند شد و تمام ملکوت را در برگرفت..... 🔻 ادامه دارد...... ✍ نویسنده: حسین ولی ابرقویی 👈کانال مرگ و رستاخیز 🆔 @rozehasrat