✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📖 رمان فطرس در قتلگاه ای برادرم جبرئیل تو از حال و روز من با خبری می دانی که در این قرن ها در این مکان دور افتاده از درگاه خداوند رانده شده ام و هر روز و شب به درگاه او ناله می کنم، دلم از این تنهایی و غربت به تنگ آمده است و خواستار عفو و رحمت خدا هستم و امید به بازگشت به جایگاه خود را دارم از تو خواهشی دارم که مرا ناامید و مایوس نگردانی. جبرئیل که حال روز مرا می دید گفت: ای فطرس خواسته ات را بگو اگر در اختیارات من باشد اجابت خواهم کرد. به او گفتم: حال که به خدمت رسول خدا می روی سلام مرا به ایشان برسان و شرح حال مرا به ایشان بازگو کن و از ایشان بخواه تا نظر لطفی به من کنند چرا که ایشان پیامبر رحمت هستند. از ایشان بخواه تا مرا نزد خداوند شفاعت نمایند تا از این بلا و مصیبت نجات یابم همانگونه که انبیاء و اولیاء گذشته با توسل به نام ایشان از بلایا و گرفتاریها نجات یافتند. جبرئیل تبسمی کرد و گفت: امروز روز شادی و سرور و رحمت است امیدت به خداوند عالم باشد من نیز شرح حال تو را به رسول خدا خواهم گفت امید است که مورد عنایت ایشان قرار گیری و نجات یابی پس منتظر باش تا تو را با خبر سازم. اکنون باید به خدمت ایشان برسیم. پس با هم وداع کردیم و جبرئیل با فرشتگان خدا به سوی خانه فاطمه به پرواز درآمدند. با رفتن آنها سکوتی مرگبار تمام جزیره را در بر گرفت و من دوباره تنها شدم اما اینبار این تنهایی را دوست داشتم چرا که دلم روشن بود احساس غریبی سراسر وجودم را گرفت پس دلم را به خدای خود سپردم و مشغول راز و نیاز با معبود گشتم تا از این تنهایی به او پناه برم سر بر سجده گذاشتم و محو جمال و جبروت او شدم ..... 🔻 ادامه دارد...... 🔰قسمت اول رمان👇 https://eitaa.com/rozehasrat/798 ✍ نویسنده: حسین ولی ابرقویی 🌏 👈کانال مرگ و رستاخیز 🆔 @rozehasrat