✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📖 رمان فطرس در قتلگاه کم کم آفتاب طلوع می کرد و نورش را در عالم پراکنده می ساخت سرم را از سجده برداشتم و نظاره گر طلوع خورشید شدم و منتظر خبری از جانب جبرئیل، ناگهان صدایی از دور مرا متوجه خود کرد انگار کسی مرا صدا می زد فطرس فطرس با عجله از جای خود بلند شدم و به دنبال صدا گشتم صدا نزدیک و نزدیکتر شد صدا از سوی دریا می آمد خوب که دقت کردم دیدم فرشته ای به سوی من می آید از شدت خوشحالی به سوی ساحل دویدم و فریاد می زدم من اینجا هستم. تا آنکه فرشته خود را به من رسانید بدون هیچ مقدمه ای گفتم: آیا تو از طرف جبرئیل امین آمده ای؟ فرشته گفت: آری من قاصد جبرئیل هستم سلام بر تو رساند و گفت: رسول خدا تو را پذیرفته اند پس شتاب کن تا به نزد ایشان برویم از شدت خوشحالی نمی دانستم باید چه کنم باورم نمی شد. تمام این قرن ها و تنهایی ها از جلوی چشمانم عبور می کرد آیا لحظه رهایی فرا رسیده بود؟ فرشته گفت: ای فطرس درنگ کن که رسول خدا منتظر تو هستند دستت را به من بده تا تو را به نزد ایشان ببرم. دستم را در دست او گذاشتم و به پرواز درآمدیم پروازی که سالها از آن محروم بودم. به اوج آسمان که رسیدیم نگاهی به آن جزیره انداختم که قرن ها در آن ساکن بودم و چه بلایا و مصیبت هایی که متحمل نشده بودم با خود می گفتم شاید این قرن ها کفاره من و آزمونی برای آینده من بوده باشد پس دل را از آنجا کندم و خود را به دست تقدیر سپردم. در چشم به هم زدنی خود را مقابل خانه فاطمه دیدم باورم نمی شد که قرار است به خدمت رسول خدا برسم اما حقیقت داشت. جلوی خانه پیامبر تا چشم کار می کرد پر بود از فرشتگان خدا که تا آسمان صف کشیده بودند و هلهله می کردند از میان آنها عبور کردیم دلشوره عجیبی داشتم بوی عطرهای بهشتی خانه را پر کرده بود و نداهای بهشتی از گوشه و کنار آن به گوش می رسید. در این ازدحام فرشتگان ناگهان لعیای فرشته را دیدم...... 🔻 ادامه دارد...... 🔰قسمت اول رمان👇 https://eitaa.com/rozehasrat/798 ✍ نویسنده: حسین ولی ابرقویی 🌏 👈کانال مرگ و رستاخیز 🆔 @rozehasrat