بگو به عشق بخواند کمی رساله‌ی ما را که احترام کند مکتب سه‌ساله‌ی ما را هزارشکر که اجداد من غلام تو بودند سپرده است خدا دست تو سلاله‌ی ما را چه افتخار بزرگی‌ست این که از دم خلقت سند زدند به عنوان تو قباله‌ی ما را یقین که اهل سعادت نمی‌شدیم، که جز تو کسی نگفت به ما فرق چاه‌وچاله‌ی ما را فقط تو از غم ما باخبر شدی و نگفتی که گوش کس نشنیده‌است آه‌وناله‌ی ما را بریده بود دل ما از آستانه‌ی رحمت که گریه بر تو روا کرد استحاله‌ی ما را گدای هیچ‌کسی نیستیم غیر تو بی‌بی که دست لطف تو پُر می‌کند پیاله‌ی ما را بهشت قسمت ما می‌شود اگر که رقیه به دست کوچکش امضا کند حواله‌ی ما را همان که لطف و بزرگیش سهم اهل‌زمین شد ولی به جور ستم‌پیشگان خرابه‌نشین شد هزارشکر که آخر، سری زدی به خرابه مسیح نیزه‌نشینم خوش‌آمدی به خرابه چه‌خوب شد که به دیدارم آمدی دم رفتن چه‌خوب داشتی ای ماه، مقصدی به خرابه دوباره آیه‌ی قرآن بخوان که از نفحاتت وزیده عطر گلاب محمدی به خرابه بگو به دیدنم آخر، چگونه آمدی ای‌سر؟ چرا که از تو نمانده به‌جا ردی به خرابه مرددی سر ماندن به احترام دل من اگر هرآینه در رفت‌وآمدی به خرابه چقدر فاصله افتاده است بین من و تو که از تمامی سرها سرآمدی به خرابه سر جسارت دشمن قدی به علقمه خم شد قدی به خیمه، قدی در حرم، قدی به خرابه مرا ببر که کنار تو راحت است خیالم که ناگهان نرسد آدم بدی به خرابه خوش‌آمدی که خوش‌آمد مرا رسیدن بابا که آرزوی دل دختر است دیدن بابا همین که بر سر نی آمدی به سوی رقیه شده‌ست با تو برآورده آرزوی رقیه دلیل اصلی آن ای عمو نبودن آب است گرفته است اگر رنگ خون وضوی رقیه دوباره راه مغیره رسیده است به مادر همین که زجر می‌آید به جست‌وجوی رقیه دلم خرابه‌نشین شد، از آن زمان که شنیدم که یک‌خرابه گرفته‌ست رنگ‌وبوی رقیه برای گریه پی یک بهانه بودم و دیدم روانه کرد دلم را یکی به سوی رقیه صدای هاتفی آمد که خواند مرثیه‌ای را؛ " فلک بسوز که آتش گرفته موی رقیه سری به‌نیزه بلند است رو‌بروی رقیه خدا کند که نباشد سر عموی رقیه" دوباره در دل صحرا غزل به‌بار می‌آید به احترام تو روزی که آن سوار می‌آید ( با اندکی تصرف) 📝 |