حضرت رقیه (سلام الله علیها)
هم بازیانم نیستند امشب کنار بسترم
قاسم، عمو عباس، عبدالله، داداش اکبرم
یادت می آید من چقدر آسوده می خوابیدم آن
شب ها که می خندید در گهواره ی خود اصغرم؟
امشب ولی بدخوابم و هی خواب می بینم چهل
اسب بزرگ سرخ مو رد می شوند از پیکرم
برگونه ام جای چهار انگشت می سوزد عمو
زخم است، تاول تاول است انگشت های لاغرم
بابا! برای من نخر آن گوشوار نقره را
حالا که هی خون می چکد از گوش های خواهرم
بابا لبش را بسته و دیگر نمی بوسد مرا
دیگر نمی گوید به من شیرین زبانم دخترم
من دختر خوبی شدم آرام می خوابم فقط
امشب نمی دانم چرا هی درد می گیرد سرم
خانم صفایی