کاروان رفت و من سوختهدل، جا ماندم
آه! کز ناقه بیفتادم و تنها ماندم
همرهان بیخبر از من بگُذشتند و دریغ!
من وحشتزده در ظلمت صحرا ماندم
در پی قافله بسیار دویدم امّا
پایم از خار ز ره مانْد و من از پا ماندم
کودکی خسته و شب، تیره و این دشت، مخوف
چه کنم؟ رو به که آرم؟ که ز ره واماندم
ای پدر! گر به سرم پا بگذاری چه خوش است!
که در این بادیه از قافله بر جا ماندم
در میان اُسرا، مونس من، زینب بود
که چنین دور هم از زینب کبری ماندم
زد «مؤیّد» به حریم رضوی بوسه و گفت:
«لِلَّه الحمد» که بر درگه مولا ماندم