بيزار از جواني و از زندگاني‌ام جانانه‌ام که رفت، چرا جان نمي‌رود؟ اي مرگ! همتي که به جانان رساني‌ام هر شب به ياد ماه رخت تا سحرگهان هر اختري‌ست شاهد اخترفشاني‌ام بر تيرهاي کينه، سپر گشت سينه‌ام آرَم گواه پيش تو پشت کماني‌ام ياري ز مرگ مي‌طلبم، غربتم ببين امت پس از تو کرد عجب قدرداني‌ام! موي سپيد و فصل جواني خبر دهد کز هجر خود به روز سيه مي‌نشاني‌ام ديوار مي‌کند کمکم راه مي‌روم ديگر مپرس از من و از ناتواني‌ام سوزنده‌تر ز آتش غم غربت علي‌است اي‌مرگ! مانده‌ام که ز غم‌ها رهاني‌ام استاد انسانى