موتور رو هل دادم تا از روی جک برداشته بشه سریع پشت سرم سوار شد راه افتادم وقتی به خونه رسیدیم چادرش رو یه گوشه انداخت کیفش رو هم وسط هال پرت کرد بلند داد زد: سلام آزادی مامان و گلنار از توی آشپزخونه نگاش می کردند دوید سمت اپن و گفت: سلام بر مادر و زن برادر گلم مامان دستش و به کمر زد و گفت: علیک السلام ، باز تعطیلات شد و سر و کله زدن من با تو شروع شد گلنار هم جواب سلامش رو داد و گفت: خوش به حالت حداقل درس و کاملش کردی من که وسط مدرسه دیگه نتونستم برم هانیه پرید لب اپن نشست و گفت: اشکال نداره انشاءالله سال دیگه ادامه بده رفتم توی آشپزخونه کنارش ایستادم و گفتم: چایی داریم ؟ مامان گفت: آره عزیزم توی سماور هست خواستم برم سمت سماور که گلنار پیش دستی کرد و خودش واسم چایی ریخت و آورد هانیه گفت: قربون دستت یکی هم برای من میریزی مامان اخمی کرد و گفت: خجالت بکشمثل بچه دوساله رفتی اون بالا نشستی به زن حامله دستور میدی؟ پاشو خودت بریز گلنار مونده بود چکار کنه بریزه یا نه قدمی سمت سماور برداشت که مامان گفت: عزیزم تو بشین چشمش کور خودش میریزه هانیه اخمی کرد وگفت: مامان راستش رو بگو من سر راهیم؟ شیطنتم گل کرد گفتم: آره، خیلی تلاش کردیم خودت نفهمی، اما چه می شه کرد، حالا که خودت فهمیدی کار برای ما راحت تر شد مامان با کفگیر توی دستش آروم به پشت کمرم زد و گفت: کمتر چرت بگو، این خانمتم بر دار ببر استراحت کنه دست گلنار و گرفتم و با هم به اتاقمون رفتیم روی تخت دراز کشیدم کنارم نشست و گفت: می شه به مامان و بابام زنگ بزنم؟ دو تا دستام و زیر سرم گذاشتم و گفتم: خب زنگ بزن چرا می پرسی؟ گفت: آخه تلفن توی هاله روم نمی شه گفتم:خب بیسیمش و بردار اون که مشکلی نداره سرش و زیر انداخت و گفت: نمیدونم چرا روم نمیشه بلند شدم رفتم بیسیم تلفن رو آوردم و دادم دستش گفتم: تو هم عضوی از این خونه ای، روم نمی شه و این چیزا رو بریز دور راحت باش خوشحال به خونشون زنگ زد تا داشت با مادرش صحبت می کرد من خوابم برد. با صدای تلفن از خواب پریدم نگاهی به اطراف انداختم گلنار توی اتاق نبود دست بردم و تلفن رو جواب دادم الویی گفتم و منتظر شدم تا ببینم کی پشت خطه صدای یه خانم شنیده شد گفت: ببخشید خونه ی الهام خانمه؟ بله ای گفتم و گفت: اگه هستند گوشی رو بهشون بدید پاشدم رفتم توی هال گوشی رو دستش دادم لب زد: کیه؟ منم مثل خودش جواب دادم: یه خانمه گوشی رو گرفت و جواب داد گلنار و هانیه سیب زمینی خلال می کردند مامان از نوع حرف زدنش معلوم بود طرف یه کار مهم داره نگاهش هانیه رو نشونه رفت گفتم:حاضرم قسم بخوره خواستگار هانیه قیافه گرفت و گفت: خوشگلیه و دردسر تلفن مامان تموم شد هر سه منتظر بهش نگاه کردیک گفت: خواهر شوهر نفیسه همسایه است برای پسرش دنبال زن می گشته نفیسه هانیه رو معرفی کرده حالا زنگ زده بود اجازه بگیرند یه شب بیاند خواستگاری گفتم: خب شما چی گفتید؟ مامان تلفن توی دستش و روی اپن گذاشت و گفت: گفتم پدرش نیست هر وقت اومد بهش میگم جوابش رو خبرتون می کنم @rumansara