صالحین تنها مسیر
"رمان #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت8⃣6⃣ پاکت نامه را باز کرد: سلام! امروز تو توانستی دلی را به دست آ
[فصل دوم] "رمان 💔 ⃣ روی زمین نشسته و خیره به آلبوم عکس مقابلش بود. گاه آهی کشیده و دستی به روی عکس میکشید، گاه لبخند میزد و عکسی را میبوسید. در اتاق گشوده شد: _آیه... آیه جان! نمیخوای بیای؟ همه منتظر توئیما! دیر میشه، منتظرمونن! آیه دستی به پلاک درون گردنش کشید و آن را از زیر لباسش بیرون کشیده و به عادت این سالها، آن را بوسید. یک پلاک که فقط نامی بود و شمارهای روی آن... جزء بازمانده های شهیدش بود... بازمانده از مرد زندگی اش... _الان میام رها؛ لباسای زینب روپوشوندی؟ _آره، خیلی ذوق داره؛ اون برعکس توئه! آیه لبخندی تلخ بر لبانش نشست: _همه ش به خاطر زینبه... به‌خاطر لبخندش... به خاطر شادیش! از زمین بلند شد و آلبوم عکس را همانجا رها کرد. از اتاق که بیرون آمد، همه با ترس و تردید او را نگاه میکردند. حاج علی و زهرا خانم دست زینب را در دست داشتند. صدرا، مهدی کوچکش را در آغوش گرفته و کنار مادرش محبوبه خانم ایستاده بود. لبخندش که مهربانتر شد، همه نفس گرفتند: _من آماده‌ام، بریم! زینب دست پدربزرگ و مادربزرگش را رها کرد و به سمت مادرش رفت. با آن لباس عروس کوچک که بر تن داشت، دل آیه هم برایش ضعف میرفت و هم بغض بدی در گلویش جا خوش کرد. "چرا با من این کار راکردی مَهدی؟چرا دخترکت را به جانم انداختی؟چرا مرا دست مرد دیگیری سپردی؟تو که عاشقم بودی؟ این بود رسم عاشقی؟ این بود رسم سالها بیقراری و در کنار هم بودنمان؟ تو که به دنیا دلبستگی نداشتی و پرهایت را گشودی و از دنیای نامردی ها رها شدی، چرا بامن این کار را میکنی و پایبندمردی میکنی که هیچ سنخیتی با من ندارد؟ چرا با من این کار را میکنی مرد من؟ چرا دردهایم رانمیبینی؟ چرا همه موافق او شده اند؟ چرا همه مرا نادیده گرفته اند؟ کسی غم چشمانم را نمیبیند! کسی بغض گلویم را حس نمیکند! کسی لرزش صدایم را نمیشنود! تو که مرا از حفظ بودی! تو که عاشقم بودی! تو که مرا بهتر از همه میشناسی! تو چطور تصور کردی که مردی دیگر میتواند قلب مرا تسخیر کند؟ چرا من خوبیهایش را نمیبینم؟ چرا همه مرا به سوی او میخوانند؟ چرا کسی تفاوتهای ما را نمیبیند؟ مردمن... ندیدی که آیه ات دل به کسی نمیسپارد؟ حالا دخترکت را مقابلم میگذاری؟ دخترکت را به جانِ بیجان شده ام می اندازی که تسلیم شوم؟ باشد! قبول! هرچه تو بگویی! باشد مردمن هرچه تو بخواهی! ببینم مرا به کجا میخواهی ببری!" حاج علی که ماشین را متوقف کرد به سمت آیه برگشت: ِ بابا... دخترکم! آماده ای بابا؟ آیه نگاهش را به پدرش دوخت: _نه بابا، آماده نیستم! من هیچوقت آماده ی این کار نمیشم! زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت: _روزی که با رها اومدید و گفتید که باید ازدواج کنم، روزی که اومدید و هزار جور حرفای منطقی و عقلانی و روانشناسی و آیه و حدیث گفتید که باید ازدواج کرد، منم مثل تو فکر میکردم هرگز نمیتونم این کار رو بکنم! ادامه دارد... نویسنده:👇 🌷