#قسمت_چهارم
کوچ غریبانه💔
-کدوم حقیقت؟چی رو از من پنهون می کنین؟تو رو خدا اگه چیزی هست به منم بگین.
-چه جوری بگم عمه جون؟دلم نمی خواد این ماجرا رو از زبون من بشنوی.برام سخته قولی رو که دادم بشکنم.
صدای مسعود کمی بلندتر از حد عادی شنیده شد:
-برای کی می خوایین راز داری کنین؟ فکر می کنین مهری خانم ارزشش رو داره؟
-گور پدر مهری.من دل خوشی از اون ندارم ولی دایی قاسم چی؟اگه بفهمه دهن لقی کردم رابطه ی خواهر و برادری
مون به هم می خوره.
بی طاقت شده بودم دلم شور میزد:
-شما بگین موضوع چیه به خدا نمی زارم بابام بفهمه.
مردد بود انگار داشت مطلب را سبک سنگین می کرد.عاقبت به حرف آمد:
-هر چند فرق زیادی هم نمی کنه.همین الانش هم مهری کاری کرده که داداشم ماه تا ماه یه احوالی از ما نمی
پرسه.رگ خواب قاسمو پیدا کرده.تا به حال به عمرم ندیدم کسی این قدر دورو و دورنگ باشه...کینه اش با من از
زمانی شروع شد که می خواست زن قاسم بشه.به خاطر حال روحی قاسم من هی قضیه رو عقب می انداختم.اون موقع
ها من و قاسم بدون اجازه ی هم آب نمی خوردیم.وقتی اون بلا سرش اومد مثل دیونه ها شده بود.به زبانم آمد که
بپرسم چه بلایی ولی حرفش را قطع نکردم.
-آخه دور از حالا بمانی رو خیلی دوست داشت اون گل سرسبد دخترای خانواده ی محسنی بود.
-بمانی؟
-اسم مادر خدا بیامرزته.هرچی خاک اونه عمر تو باشه.هر چی می گذره روز به روز بیشتر شبیه اون خدا بیامرز می
شی!شاید واسه همینه که خاله مهری چشم دیدنت رو نداره.
-خاله مهری؟!اون خاله ی منه؟!
-آره گرچه واسه تو به اندازه ی یه خاله هم مهربون نبود.
سرم سنگین شد.ذهنم به هم ریخت.فکرم درست کار نمی کرد.باور کردنش سخت بود!پس مامان مهری مادر واقعی
من نبود.کمی طول کشید تا با لکنت پرسیدم:
-پ...پس...من مادر ندارم؟
اشکم بی اختیار سرازیر شد.چه قدر احساس بدبختی می کردم.دلم به حال خودم می سوخت.پس تمام این بدرفتاری
ها کینه توزی ها فحش و ناسزاها علت داشت.او مرا دختر واقعی اش نمی دانست.
چشمم به محمد و شهلا افتاد که بیخیال و سرحال از در وارد شدند.عمه بی اعتنا به حضور آنها ادامه داد:
-قربون مصلحت خدا برم تقدیر تو این بود که بی مادر بزرگ بشی.هرچند توی مدتی که پیش خودم بودی خدا می
دونه هیچ فرقی بین تو و بچه ها نذاشتم حتی از بچه های خودم عزیزتر بودی...
-مگه شما منو بزرگ کردین؟!
-سه سال اول آره.همین که مسئولیت تو رو قبول کردم مهری رو بیشتر جری کرد.وقتی داداش قاسم اومد تو رو ازم
بگیره از غصه مریض شدم ولی می دونستم چاره ی دیگه ای نیست.اون موقع ها مهری فهیمه رو داشت.یک سالش
بود.قاسم می گفت مهری گفته مانی رو بیار با خواهرش بزرگ بشه.می گفت فکر می کنه دو تا دختر گیرش
اومده.البته مثل روز روشن بود که مهری از رفت و آمد های قاسم به اینجا ناراحته والا دلش به حال تو نسوخته بود