❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ ۳۹۴ عمو سرش را پایین میاندازد. هیچ نمیگوید،غرورش براي من اما ستودنی است... پس بابا راست میگفت که من شبیه عمومسعود هستم.. باز هم نگاهم به نیکی میافتد،همچنان سرش را پایین انداخته... بابا پوزخند میزند:بازم دست این دو نفر،نیکی و مسیح،درد نکنه.. بعد مدت ها باعث دیدار من و مسعود شدن.. عمومسعود میگوید:فقط اینجاییم به خاطر نیکی و مسیح... خواهشا حرف دیگه اي جز این دو نفر زده نشه... لحن سرد و محکمش همه را متعجب میکند. چند لحظه طول میکشد تا بابا به خودش بیاید دوباره میگوید:باشه برادرلجباز من... باشه... خب...این دونفر که حرفاشون روباهم زدن و خودشون بُریدن و دوختن... میمونه چیزایی که واسه ما بزرگتراست.. پوزخند عمومسعود،از چشم من دور نمیماند. مامان میگوید :بله دیگه.. داریم باهم فامیل تر میشیم. بابا دوباره ادامه میدهد:خب مسعود..نظرت رو چند تاس؟؟ نیکی سرش را بلند میکند و با تعجب به بابا نگاه میکند. درست مثل یک دختربچه،چشمانش را گرد می کند.