✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ نامش سید یونس و از اهالی آذرشهر آذربایجان بود، به قصد زیارت هشتمین امام راه مشهد مقدس را در پیش گرفت اما پس از ورود و نخستین زیارت همه پول او مفقود شد و بدون خرجی ماند ناگزیر به حضرت رضا علیه ‏السلام توسل جست و سه شب پیاپی در عالم خواب به او دستور داده شد که خرج سفر خویش را از کجا و از چه کسی دریافت کند و از همین جا بود که داستان شنیدنی زندگی‏‌اش پیش آمد که بدین صورت نقل شده است خود می‌گوید: پس از مفقود شدن پولم به حرم مطهر رفتم و پس از عرض سلام گفتم: مولای من می‌دانید که پول من رفته و در این دیار ناآشنا، نه راهی دارم و نه می‌توانم گدایی کنم و جز به شما به دیگری نخواهم گفت به منزل آمده و شب در عالم رؤیا دیدم که حضرت فرمود: سید یونس! بامداد فردا هنگام طلوع فجر برو دربست پائین خیابان و زیر غرفه نقاره ‏خانه بایست، اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند پیش از فجر بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زیارت قبل از دمیدن فجر به همان نقطه‌ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم «آقا تقی آذرشهری‏» که متأسفانه در شهر ما بر بدگویی برخی به او «تقی بی‌نماز» می‌گفتند از راه رسید اما من با خود گفتم: آیا مشکل خود را به او بگویم؟ با اینکه در وطن متهم به بی‌نمازی است چرا که در صف نمازگزاران نمی‌نشیند من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا علیه‌السلام گفتم و آمدم بار دیگر شب در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شد تا روز سوم گفتم بی ‏تردید در این خواب سه‏ گانه رازی است به همین جهت ‏بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن می‏شد و جز «آقا تقی آذرشهری‏» نبود، سلام کردم و او نیز مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید: اینک سه روز است که شما را در اینجا می‌نگرم کاری دارید؟ جریان مفقود شدن پولم را به او گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقف یک ماهه‌ام در مشهد پول سوغات را نیز به من داد و گفت: پس از یک ماه، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار باش تا ترتیب رفتن تو را به شهرت بدهم از او تشکر کردم و آمدم، یک ماه گذشت زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم و خورجین خویش را برداشتم و در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم درست ‏سر ساعت‏ بود که دیدم آقاتقی آمد و گفت: آماده رفتن هستی؟ گفتم: آری! گفت: بسیار خوب بیا! بیا! نزدیکتر رفتم گفت: خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین تعجب کردم و پرسیدم: مگر ممکن است؟ گفت: آری! نشستم به ناگاه دیدم آقاتقی گویی پرواز می‌کند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستای میان مشهد تا آذرشهر به سرعت از زیر پای ما می‌گذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذرشهر دیدم و دقت کردم دیدم آری خانه من است و دخترم در حال غذا پختن آقاتقی خواست‏ برگردد دامانش را گرفتم و گفتم: به خدا سوگند تو را رها نمی‌کنم در شهر ما به تو اتهام بی‌نمازی و لامذهبی زده‌اند و اینک قطعی شد که تو از دوستان خاص خدایی، از کجا به این مرحله دست ‏یافتی و نمازهایت را کجا می‌خوانی؟ او گفت: دوست عزیز چرا تفتیش می‏کنی؟ او را باز هم سوگند دادم و پس از اینکه از من تعهد گرفت که راز او را تا زنده است برملا نکنم، گفت: سید یونس! من در پرتو ایمان، خودسازی، تقوا، عشق به اهل بیت و خدمت‏ به خوبان و محرومان به ویژه با ارادت به امام عصر علیه‌السلام مورد عنایت قرار گرفته‌ام و نمازهای خویش را هر کجا باشم با طی‏ الارض در خدمت او و به امامت آن حضرت می‌خوانم آری!  مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ورنه در عالم رندی خبری‏ نیست که ‏نیست ↲شیفتگان حضرت مهدی عج، ج‏لد۲ به نقل از کتاب نوادر شریف رازی برگرفته از احمد قاضی زاهدی ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°