پرمغزترین روایتی که خوندم تنها دو کلمه بود:
خِف، فأستظهر...
بترس و پشتیبان بیاب.
چی میخاد بگه این روایت ؟
دیدی آدم تو جاده کوهستانی، ترس از درّه داره و کنارهها رانندگی نمیکنه؟
دیدی بچه از مادرش دور نمیشه، از ترس اینکه گم بشه؟
این ترس مثل یک حامی، لحظه لحظه مراقب آدمه. و چه چیزی در زندگی ارزشمندتر از نگاهبانی که نگذاره انسان دور بشه یا پرت بشه؟...
ما تو زندگی این ترس رو با مادر و پدر، دوست و آشنا، برخورداری مالی و شغلی، ابزار و فناوری و.... مدیریت میکنیم تا دچار اختلالات اضطرابی نشیم.
اما روایت میگه این کارها موقت و سطح پایینه.
میگه به ترسات پناه ببر.
ازش، کمک بخواه.
آماده شو برای اون روزی که کسی یاریگر نیست.
این نوع مواجهه، سطح بالاتر و متعالیتری از تعامل با این هیجان هست.
╔═.🥀🍃.📿════╗
🆔️
@sabokbalan_e_ashegh
╚════🥀.🍃.📿═╝