•••|🥀•••
#شهیـدایوبرحیـمـپور
[همسرشهید🌹]
✍...راننده تاکسی بود و با سختیها و مشکلات زندگی دست و پنجه نرم میکرد. تا اینکه به واسطه روحانی محل با خانوادهایآشنا شد، و یک پیوند آسمانی اتفاق افتاد.از آن طرف قصه مریم راددرویش ایوب را به عنوان راننده تاکسی دیده بود و شیفته ایمان و خلق و خوی اوشده بود.و بالاخره این اتفاق زیبا افتاد، و حاصل این ازدواج نیایش خانم و محمداست.
پای خاطرات دوران کودکی ایوب که مینشستی همیشه از زمان جنگ صحبت میکرد،که بچه بوده و چه طور از ترس بمباران به زیرزمین خانهشان پناهنده میشدند.وقتی از آن دورانها میگفت، غمی بزرگ در چهرهاش نمایان میشد، و آرزو میکرد ای کاش آن زمانها میتوانستم به جنگ بروم و دشمن را نابود میکردم.
ایوب زیاد اهل حرف زدن نبود،به خصوص در امور معنوی و عبادی که اصلا حرف نمیزد.بیشتر مرد عمل بود تا حرف، فقط مواردی که پای امربه معروف و نهی از منکر در میان بود حرف میزد و تذکر شدید میداد.
به خانه آمده بودوگفت:برای سوریه ثبت نام میکنند، و نیرو میبرند برای خدمت و دفاع از حرم خانم حضرت زینب(س)گفتم: چه خوب، منم با خودت ببر، هر کاری که از دستم بر بیاید انجام میدهم. از آشپزی تا هر کار دیگری، که در حد توانم باشد. گفت: آنجا منطقه جنگی است و خانم نمیبرند.
بعد از آن ثبت نام حالات و روحیاتش به کل تغییر کرد،نماز شبش ترک نشد،اعمال مستحبی انجام میداد،همیشه به من میگفت فلان دعا و یا نماز مستحبی را بخوان.هیچ وقت چیزهای مادی از خدا نخواه،همیشه چیزهای بزرگ بزرگ از خدا بخواه.
میگفت خانمی وقت نیست باید توشه جمع کنم، رجب، شعبان، رمضان سال گذشته را در هوای گرم روزه گرفت، خودش کوچکترین مسائل دینی را رعایت میکرد و به من هم میگفت رعایت کن، کتاب حلیه المتقین را خودش میخواند و به من هم میگفت حتما این کتاب را مطالعه کن،آخر همه دعاهایش همیشه شهادت بود.
دو ماه قبل از شهادتش اعلام کردند که احتمال دارد که به سوریه ببرند. محل خدمت سربازی ایوب مرز بود و مبارزه با قاچاقچیها را تجربه کرده بود.وقتی تایید شد که ببرندش آنقدر خوشحال بود که من تعجب کردم، تا حالا اینقدر خوشحال ندیده بودمش.با خنده و شادمانی گفت:ما هم پریدیم خانمی، خداحافظ...
گفتم:تو داری میروی جنگ چرا اینقدر خوشحالی،گفت:نمیدانی من دارم کجا میروم،خانم دنیا برام قفس شده،من دارم از این قفس نجات پیدامیکنم.
موقع رفتن گفتم:ایوب جان وصیت نامه ننوشتی، گفت:نمازت را اول وقت بخوان همه چیز خود به خود حل میشود.فقط من را ببخش که نتوانستم مهریهات را کامل بدهم.عکس های حضرت آقا و سید حسن نصرالله را قبل از رفتن خرید و گفت:اینها تمام سرمایه من هستند،وقتی نگاه به عکس آقا میکنم انرژی میگیرم، و همه آن عکسهارا با خودش به سوریه برد.
درآخرین تماس خیلی خوشحال بود.گفتم کی برمیگردی؟گفت:خیلی زود..تند تند اتفاقاتی که افتاده بود را بهش گزارش میدادم.در جواب تمامی حرفهای من میگفت:توکل به خدا،و این آخرین تماس من با همسرم بود. تاریخ94/09/17در حلب ترکش خمپاره به سر وقلبش اصابت میکند وایوب به آرزوی دیرینهاش رسید.
╔═.🥀🍃.📿════╗
🆔️
@sabokbalan_e_ashegh
╚════🥀.🍃.📿═╝
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•