✍داستان یک قهرمان یک روز مانده به اول محرم، حضرت به صحرای ثعلبیه‌ی عراق رسیدند. در این صحرا، چادری بود. آقا امام حسین (ع) فرمودند در اینجا استراحت می‌کنیم. در آن صحرا، دیدند یک سیاه‌چادر برپاست امام فرمودند: اینجا چه می‌کنی؟ گفت: من و پسر و عروسم در این صحرا زندگی می‌کنیم. پسرم و عروسم، هفت روز است که ازدواج کرده‌اند. آن‌ها گوسفندان را هر روز برای چَرا می‌برند و عصر هم برمی‌گردند. امام فرمودند: مشکلی در این صحرا نداری؟ گفت: مشکل ما فقط کم آبی است. امام (ع) از خیمه بیرون آمدند، نوک عصا را زیر تخته سنگی بردند و سنگ را حرکت دادند، چشمه‌ی آبی جوشان شد. حضرت خطاب به پیرزن فرمودند: من حسین‌بن‌علی هستم و عازم عراق به قصد کوفه هستم. هنگام عصر وقتی فرزندت آمد، از او دعوت کن که به اردوی ما بپیوندد. در هنگام عصر، عروس و داماد به خیمه برگشتند و چشمه‌ی آب را دیدند. پسر با تعجب گفت: مادر این چشمه‌ی آب چیست و از کجا آمده؟! زن به پسرش گفت: اگر بگویم چه کسی اینجا آمده، تعجب خواهی کرد. آقا حسین بن علی (ع) به اینجا آمدند و نمی‌دانم چه کردند که با نوک عصا، سنگی را حرکت دادند و آب جوشید. جوان گفت: مادر جان، معلوم می‌شود این آقا، حجّت خداست و نماینده‌ی خداست و بیا تا حرکت نکرده‌اند، خدمت ایشان برسیم. وقتی این جوان با وفا به شهادت رسید و وقتی سر بریده‌ی این جوان را به سمت خیمه‌ی مادر پرتاب کردند، سرِ بریده‌ی جوانش را برداشت و با دستمالی، خون‌ها را پاک کرد و بوسه‌ای بر صورت جوانش زد و گفت: جوانم، ممنونم که من را شرمنده‌ی زهرای مرضیه (س) در روز قیامت نکردی. سرِ بریده را دوباره به سمت دشمن پرتاب کرد و گفت: ما سری که در راه حسین (ع) داده‌ایم، پس نمی‌گیریم.