صبرا قشم ( نشر خوبیها)
دانه خرمایی به دست نشسته ام رو به آسمانِ مغرب و تمامِ جانم در حسرت غروبهای گذشته می سوزد. افطارهایی که میشد کنار تو بود، امـا... کاش یک روزه بصرف نگاه تـو افطار میشد!