👈 نوجوانی که احساس ناامیدی شدیدی می کرد به یک کارگردان سینما مراجعه کرد و گفت: من می خواهم بازیگر شوم. 👈 کارگردان از او پرسید: چه نقشی را می توانی اجرا کنی؟ نوجوان گفت: نقش یک آدم بدبخت و فلاکت زده را. 👈 کارگردان گفت: متاسفم. من در فیلم خودم به یک نوجوان خوشبخت و با نشاط نیاز دارم. اگر تمایل داشته باشی می توانی آن نقش را بازی کنی. اما یک شرط دارد. 👈 نوجوان پرسید: شرطش چیست؟ 👈 کارگردان گفت: شرطش این است که به مدت یک ماه نقش آدم های خوش بخت را تمرین کنی. 👈 نوجوان یک ماه نقش خوش بخت ها را به خود گرفت. مثل آن ها فکر کرد، مثل آن ها راه رفت، مثل آن ها زندگی کرد. 👈 در آخر ماه او به کارگردان مراجعه کرد و گفت: من دیگر برای بازیگری در سینما علاقه ای ندارم. یک ماه تمرین برای من کافی بود که بدانم زندگی خود نیز بازی است و من بازیگر، می خواهم در زندگی خود نقش خوش بخت ها را بازی کنم.