#حکایت
📚حکم زیرکانه امام علی علیهالسلام
مردی از جبل(منطقه ای از ایران) برای زیارت خانه خدا به راه افتاد در حالی که غلامش با او بود. غلام مرتکب خطایی شد و آن مرد غلام را زد. غلام به اربابش گفت: تو ارباب من نیستی بلکه من ارباب تو هستم. هر یک از آن دو نفر دیگری را متهم می کردند و ادعای آقایی بر دیگری داشتند. در این امر جدی بودند تا به کوفه رسیدند. شکایتشان را به نزد امام(علیه السلام) بردند. آن ارباب گفت:
ای امیرالمؤمنین! این غلام من است گناهی کرد او را ادب کردم، اما او بر من حمله کرد و ادعا کرد که او ارباب من است.
غلام گفت: به خدا قسم! او غلام من است. پدرم مرا به نزد او فرستاده است تا مرا تعلیم دهد، او بر من حمله کرده است و بر من ادعا می کند که مال مرا ببرد. هر یک از آنها قسم می خوردند و دیگری را تکذیب می کردند.
امام دعوا را به روز بعد موکول کرد. هنگامی که صبح شد امام به قنبر گفت: «در دیوار دو سوراخ بکن». هر دو را حاضر کرد و به آنها گفت: «چه می گویید»؟ هر یک از آنها قسم خوردند که ارباب و سید دیگری هستند. سپس دستور داد که برخیزند و سرهای خود را در آن سوراخ ها قرار دهند. وقتی این کار را کردند، امام علی(علیهالسلام) به قنبر فرمودند: «شمشیر رسول خدا صلی الله علیه و آله را به من بده». قنبر آن را حاضر کرد و امام به او فرمود: «زود گردن غلام را بزن» هنگامی که غلام این سخن را شنید فورا سر خود را از سوراخ بیرون کشید در حالی که نفر دیگر سرش همچنان در سوراخ بود. امام غلام را گرفت و به او گفت: «آیا تو ادعا نمی کردی که من غلام نیستم»؟ گفت: چرا، او مرا زد و به من تعدی کرد. امام حکم کرد که او بنده است و او را تسلیم مولایش نمود و با این حکم خصومت بین آنها برطرف شد[1].
✍🏻امام در این قضاوت از ضمیر ناخودآگاه افراد استفاده کرد. چون فرد هر چقدر هم بخواهد ادعای چیزی را بکند اما با توجه به اینکه خودش به حقیقت واقف است، در چنین مواقعی ناخودآگاه بر اساس حقیقت عمل می کند و نه بر اساس ادعایی که کرده است لذا به محض اینکه امام به قنبر دستور داد که غلام را بکش، چون واقعا در باطن خود را غلام می دانست ترسید و زود سرش را بیرون آورد. و همین عمل وی نشان داد که غلام، همین فرد بوده است.