❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 در روزگار قدیم مرد ساده‌دلی به نام صفرقلی زندگی می‌کرد که دلش می‌خواست با وجود مال و ثروت کمی که داشت همه او را مال‌دار و توانگر بدانند. از این رو گاهی در بعضی کارها اسراف می‌کرد، در نتیجه در بین مردم کوچه و خیابان به صفرقلی خان مشهور شده بود و از این لقب دلخوش بود. از قضا روزی از دهی به ده دیگر می‌رفت. وقت ناهار بود و پول کافی به همراه نداشت. پس صفر قلی تصمیم می‌گیرد نان و خربزه‌ای کوچک را به عنوان ناهار تهیه کند. به سمت دکان میوه‌فروشی می‌رود تا خربزه‌ای کوچک بخرد. از بخت بد میوه‌فروش او را به جا می‌آورد و با صدای بلند می‌گوید :"هان صفر قلی خان چه خبر؟ از این طرف‌ها! " صفر قلی بیچاره از یک طرف خوشحال شد و از طرفی دیگر ناراحت چون دیگر مجبور بود به جای خربزه‌ای کوچک یک خربزه بزرگ بخرد، پس برای حفظ آبرو تمام پولش را می‌دهد و یک خربزه بزرگ می‌خرد. صفر قلی زیر سایه درختی می‌نشیند و خربزه بزرگ را می‌شکند،با خودش می‌گوید:"بهتر است نصف خربزه را بخورم و باقی را جا بگذارم که هر کس که از این مسیر آمد بگوید، یک آدم چشم و دل سیر مثل صفر قلی خان از اینجا عبور کرده است. " صفر قلی نصف خربزه را می‌خورد ولی هم چنان گرسنه هست، پس تمام خربزه به اضافه پوست آن را می‌خورد و فقط تخم‌ها را به جا می‌گذارد، پس با خودش می‌گوید:"هر کس که از اینجا عبور کند گوید، حتماً خان چهار پایی داشته که پوست خربزه‌ها را به او داده است!" ولی چون به قول معروف خربزه آب است، باز هم صفرقلی سیر نشد، پس می‌گوید :"اصلا چه کسی می‌داند من از اینجا رد شده‌ام." پس تمام تخم‌های خربزه را می‌خورد و با لهجه خودش می‌گوید:"هان، آیسه نه خانی آورده نه خانی رفته." یعنی حالا نه خانی آمده نه خانی رفته است! 🍃 🌺🍃