استادی با شاگردش از باغى مي‌گذشت، چشمشان به يک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت: گمان مي‌کنم اين کفش کارگرى است که در اين باغ کار مي‌کند، بيا با پنهان کردن کفش‌ها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفش‌ها را پس بدهيم و کمى شاد شويم...! استاد گفت:چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم! بيا کارى که مي‌گويم انجام بده و عکس‌العملش را ببين، مقدارى پول درون آن قرار بده! شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول، مخفى شدند. کارگر براى تعويض لباس به وسایل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى، پول‌ها را ديد و با گريه، فرياد زد خدايا شکرت، خدايى که هيچ وقت بندگانت را فراموش نمي‌کنى، مي‌دانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آن‌ها باز گردم و همينطور اشک می‌ريخت. استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه اینکه بستانی... @sabraqeshm