داستان کوتاه یادش بخیر،ده سال پیش ،سوم دبیرستان بودم ،که بابام اومد خونه گفت که دوستش داره میره قم برای آوردن اجناسی مثل ،پوشاک و کفش و ...برای فروش ،خیلی دلم میخواد برم ،آخه تابه حال نرفته بود قم و دلش خیلی میخواست بواسطه دوستش بره حرم زیارت کنه . اما چند ماهی بود سر کار نرفته بود و حسابی دستش خالی بود . تابه حال پدرم رو آنقدر مشتاق نسب به چیزی ندیده بودم،مادرم یه النگوش رو درآورد داد به پدرم و گفت برو بفروش و برو زیارت . پدرم به غیرتش برخورد و قبول نکرد ،و همونجا رو به آسمون کرد و گفت: یا حضرت معصومه س دلم میخواد بیام زیارت ،روزیم کن ،بعد یهو مادرم رو صدا کرد گفت کت ام رو بیار ،میخوام برم توکل به خدا مادرم کت رو آورد دید یکم سنگینه ،داخل جیب رو نگاه کرد دید توش پول هست ۵ملیون ده سال پیش پول زیادی بود همه خانواده تعجب کردن ،پدرم یادش رفته بود چنین پولی داشته چون از عروسی برادرم مونده و خرج نکرده بود و فراموش شده بود . اینطور شد که خانم معصومه س پدرم رو طلبید و بادست پر راهی سفر شد. قربون لطف و کرم خدا ،که برای تک تک لحظه‌ی زندگی مون برنامه داره و روزیمون رو کنار گذاشته ،مثل روی زیارت اهل بیت علیهم السلام. السلام علیک یا حضرت معصومه سلام الله علیها