6.19M حجم رسانه بالاست
از کلید مشاهده در ایتا استفاده کنید
روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : می آید من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنوم و یگانه قلبی ام که درد هایش را در خود نگهمیدارم . سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو که آن چه سنگینی است در سینه تو ؟ گنجشک گفت : لانه ای کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام ، تو همان را هم از من گرفتی این طوفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانۀ من ، کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بُغضی ، راه بر کلامش بست . سکوتی در عرش طنین انداز شد و فرشتگان همه سر به زیر انداختند . خدا گفت : ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی ، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آنگاه تو از کمین مار پر گشودی .گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود . خدا گفت : که چه بسیار بلاها که به واسطۀ محبت ام از تو دفع کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خواستی . اشک در دیدگان گنجشکک نشسته بود . ناگهان چیزی درونش فرو ریخت . های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد .