🌸 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸 📖آيه اى كه مسيحى را مسلمان كرد. ✍زكريا پسر ابراهيم مى گويد: من مسيحى بودم و مسلمان شدم . سپس جهت مراسم حج به سوى مكه حركت كردم. در آنجا محضر امام صادق عليه السلام رسيدم ، عرض كردم : من مسيحى بودم و مسلمان شده ام. فرمود: از اسلام چه ديدى كه به خاطر آن مسلمان شدى ؟ اين آيه موجب هدايت من گرديد كه خداوند به پيامبر مى فرمايد: ما کُنْتَ تَدْرِی مَا الْکِتابُ وَ لاَ الإِیمانُ وَ لکِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدِی بِهِ مَنْ نَشاءُ از مضمون اين آيه دريافتم، اسلام دين كاملى است و از كسى كه هيچ نوع مكتب و مدرسه اى نديده ، چنين سخنانى ممكن نيست. بنابراين بايد به محمد صلى الله عليه و آله و سلم ، وحى شده است . حضرت فرمود: 🔺به راستى خدا تو را هدايت كرده . بعد، سه مرتبه گفتند: اللهم اهده خدايا! او را به راه ايمان هدايت فرما! سپس فرمودند: پسر خان ! هر چه مى خواهى سؤ ال كن ! گفتم : پدر مادر و خانواده ام همه نصرانى هستند و مادرم كور است ، آيا من كه مسلمان شده ام و با آنان زندگى مى كنم، مى توانم در ظرف هايشان غذا بخورم ؟ فرمودند: آنان گوشت خوك مى خورند؟ گفتم : نه حتى دست به آن نمى زنند. فرمودند: با آنان باش ! مانعى ندارد. آن گاه تأكيد نمودند نسبت به مادرت - 🔺بخصوص - خيلى مهربانى كن و اگر مرد او را به ديگرى واگذار مكن (خودت او را كفن و دفن كن ) و به هيچ كس مگو كه پيش من آمده اى ، تا به خواست خدا در منى نزد من بيايى . در منى خدمتشان رسيدم ، مردم مانند بچه هاى مكتب ، دور او را گرفته بودند و سؤ ال مى كردند! وقتى به كوفه بازگشتم، با مادرم بسيار مهربانى كردم، به او غذا مى دادم و لباس و سرش را مى شستم . روزى مادرم گفت : پسر جان ! تو در موقعى كه به دين ما بودى اين طور با من مهربانى نمى كردى، اكنون چه سبب شده كه اين گونه با من رفتار مى كنى ؟ گفتم : من مسلمان شده ام و مردى از فرزندان يكى از پيامبران خدا مرا به خوشرفتارى با مادر دستور داده است . 🔺گفت :نه ! او پسر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است . مادرم گفت : خود او بايد پيامبر باشد، زيرا چنين سفارش هايى (در مورد احترام به مادر) روش خاص انبياست . نه مادر! بعد از پيغمبر ما پيغمبرى نخواهد آمد و او پسر پيغمبر است . دين تو بهترين اديان است ، آن را بر من عرضه كن ! من هم شهادتين را به او آموختم و او نيز مسلمان شد و نماز خواندن را نيز ياد گرفت و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را خواند. بعد از مدتى مادرم مريض شد، رو به من گفت : نور ديده ! آنچه به من آموختى تكرار كن ! من شهادتين را برايش گفتم. شهادتين را گفت و در دم از دنيا رفت . صبحگاه، مسلمانان او را غسل دادند و من بر او نماز خواندم و در قبرش ‍ گذاشتم . ‏📚- بحارالانوار