روزی مردی داخل چاله‌ای افتاد. یک نفر او را دید و گفت: حتما گناهی انجام داده‌ای! یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت! یک روزنامه‌نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد! یک یوگیست به او گفت: این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجودندارند! یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت! یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد! یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند، پیدا کند! یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که: خواستن توانستن است! یک فرد خوش‌بین به او گفت: ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی! سپس فرد بی‌سوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!