#داستان_کوتاه
#تأملی
روزی مردی داخل چالهای افتاد.
یک نفر او را دید و گفت: حتما گناهی انجام دادهای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامهنگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت: این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجودندارند!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند، پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که: خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت: ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!