قاب عکس رو از مادرش گرفت...
محکم آن رو در آغوش کوچکش فشرد.
از مسجد که می خواست خارج بشه، داشت کفش می پوشید و هوای چادرش را هم می خواست داشته باشه..
بهش گفت عکسو بده من نگه دارم...
قاب رو بیشتر در بغلش فشار داد و گفت: نه! خودم نگه می دارم...
گویا قاب عکس بابا به قلبش گره خورده بود
حالا او مونده یه عکس و یه کم خاطره از بابا
....................
#شهید_اصلانی