درست روز ، خواهرها و برادرها جمع شده بودیم خانه پدر. چند نفر از اقوام هم آمده بودند. حرف از رای و انتخابات که شد، بحث بالا گرفت بعضی ها گفتند ما رای نمی‌دیم. می شناختمش. آدمی نبود که این جور وقت ها ساکت بماند. اما راهش را هم خوب بلد بود. از در استدلال و منطق وارد شد و همه سوال هایشان را جواب داد. آخرسر قانع شدند. قرار شد همگی با هم برویم مسجد حاجی گفت : بچه ها رو هم با خودمون ببریم تا از همین الان یاد بگیرن. روح الله، سارا، زینب چه ذوقی داشتند برای انداختن رای های مان توی صندوق. "شهید حاج عباس عاصمی"