داشتم سفره را جمع می کردم که آمد. گفتم: صبحانه خوردی؟ گفت: آره، تازه رایم رو هم دادم، صبح زود رفتم پای صندوق، اولین نفری بودم که رایم رو انداختم. کمی که نشست پیشم گفت: مادر کاری نداری؟ پرسیدم کجا میری؟ جک موتورش را داد بالا و گفت میرم یه دوری بزنم. وقتی برگشت خیلی خوشحال بود. فهمیدم استقبال مردم خوب بوده. "شهید مرتضی طحان چوب مسجدی"