شهیدی که زنده زنده سوخت!!!!!!!
شهید سید مرتضی آوینی روایت میکند که:
حسین خرازی نشست ترک موتورم که به منطقه عملیاتی برویم. بین راه، به یک نفربر "پی ام پی" و تانک برخوردیم که در آتش میسوخت.
فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده میسوزد!
من و حسین آقا هم برای نجات آن بندهی خدا با بقیه همراه شدیم.
گونی سنگرها را برمیداشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش!
جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت میسوخت، اصلا ضجه و ناله نمیزد!
و همین پدر همهی ما را درآورده بود!
بلند بلند فریاد زد:
خدایا!
الان پاهام داره میسوزه!
میخوام اون ور ثابت قدمم کنی!
خدایا!
الان سینه ام داره میسوزه!
این سوزش به سوزش سینهی حضرت زهرا (س) نمیرسه!
خدایا!
الان دستهام سوخت!
میخوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم!
نمیخوام دستهام گناه کار باشه!
خدایا!
صورتم داره میسوزه!
این سوزش برای امام زمانه!
برای ولایته!
اولین بار حضرت زهرا (س) این طوری برای ولایت سوخت!
آتش که به سرش رسید، گفت:
خدایا! دیگه طاقت ندارم،
دیگه نمیتونم،
دارم تموم میکنم.
لااله الا الله،
خدایا!
خودت شاهد باش!
خودت شهادت بده آخ نگفتم!
آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونیها را روی سرم بریزم!
بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.
حال حسین آقا خرازی از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و هایهای گریه میکرد و میگفت:
خدایا!
ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟
ما فرمانده ایناییم؟
اینا کجا و ما کجا؟
اون دنیا خدا ما رو نگه نمیداره بگه، جواب اینا رو چی میدی؟
زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم.
تمام مسیر، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانهی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن من خیسِ اشک شد.
*شهید سردار «حاج حسین خرازی»*