🍃❤️قصه های واقعی❤️🍃 🍃💝بسیاااار زیباست 💝🍃 🍃💙قسمتِ سوم: 🍃🌴❤️ شب خواستگاری قرار شد با عبدالمهدی صحبت کنم. وقتی چشمم به ایشان افتاد تعجب کردم و حتی ترسیدم! 🍃🌸طوری که یادم رفت سلام بدهم. یاد خوابم افتادم. او همان جوانی بود که شهید علمدار در خواب به من نشان داده بود.!!!!! 🍃🌸وقتی با آن حال نشستم، ایشان پرسید: 🍃❤️ اتفاقی افتاده است؟ گفتم شما را در خواب همراه شهید علمدار دیده‌ام. خواب را که تعریف کردم عبدالمهدی شروع کرد به گریه کردن. 🍃🌸 گفتم چرا گریه می‌کنید؟ در کمال تعجب او هم از توسل خودش به شهید علمدار برای پیدا کردن همسری مؤمن و متدین برایم گفت. 🍃❤️همسرم تعریف کردکه : من و تعدادی از برادران بسیجی با هم به ساری رفته بودیم. 🍃❤️علاقه زیادم به شهید علمدار بهانه‌ای شد تا سر مزار ایشان برویم. 🍃💚 با بچه‌ها قرار گذاشتیم سری هم به منزل شهید علمدار بزنیم. 🍃💚رفتیم و وقتی به سر کوچه شهید رسیدیم متوجه شدیم که خانواده شهید علمدار کوچه را آب و جارو کرده‌اند و اسفند دود داده‌اند و منتظر آمدن مهمان هستند. 🍃💚 تعدادی از بچه‌ها گفتند که برگردیم انگار منتظر آمدن مسافر کربلا هستند، 🍃❤️اما من مخالفت کردم و گفتم ما که تا اینجا آمده‌ایم خب برویم و برای 10 دقیقه هم که شده مادر شهید را زیارت کنیم. 🍃🌸عبدالمهدی و دوستانش رفته بودند منزل شهیدو سراغ مادر شهید علمدار را گرفته و خواستند تا 10 دقیقه‌ای مهمان خانه شوند. 🍃💜مادر شهید علمدار با دیدن بچه‌ها و همسرم گریه کرده و گفته بود من سه روز پیش با بچه‌ها و عروس‌ها بلیت گرفته بودیم تا به مشهد برویم. 🍃❤️ همان شب سید مجتبی به خواب من آمد و گفت که از راه دور مهمان دارم.!!! به مسافرت نروید.!!! عده‌ای می‌خواهند به منزل ما بیایند.!!! 🍃💜مادر شهید استقبال گرمی از همسرم و دوستانش کرده بود. 🍃💜 با گریه گفته بود شماها خیلی برایمان عزیزید. شما مهمان‌های سید مجتبی هستید. ادامه دارد... 🍃❤️🇮🇷❤️🍃