🍃❤️قصه های واقعی❤️🍃 🍃💝بسیاااار زیباست 💝🍃 🍃💙قسمتِ پنجم: 🍃❤️سید آن زمان درس طلبگی می‌خواند و می‌گفت: من طلبه هستم و مالی از دنیا ندارم. دارایی‌ام همین کاپشنی است که پوشیده‌ام. نباید از من توقع زیاد داشته باشید. من اینطوری هستم اگر می‌توانید قبول کنید. 🍃❤️می‌دانم که ارزش شما بیش از این حرف‌ها است. ان شاءالله بعدها اگر توانستم جبران می‌کنم. 🍃❤️الان من درس می‌خوانم و حقوقی ندارم. دوست دارم همسرم ساده‌زیست باشد. اگر قرار است نان خالی یا غذای خوب هم بخوریم باید با دل خوش باشد. زندگی بالا و پایین دارد، تلخی هست، سختی هست. 🍃❤️همسرم به احترام نسبت به پدر و مادر بسیار تأکید می‌کرد. برای خودم من هم ایمان و تقوا مهم بود. دوست داشتم مرد زندگی‌ام مؤمن و استاد اخلاق من باشد. 🍃❤️آنقدر همسرم از لحاظ ایمان و اخلاق در درجه بالا باشد که بتواند من را رشد دهد. واقعاً هم عبدالمهدی در مدت زندگی برای من مثل استاد اخلاق بود. 🍃🌸امروز که می‌بینم عبدالمهدی در کنارم نیست گویی از بهشت بیرون آمده باشم. من هر چه دارم را مدیون و مرهون شهیدم می‌دانم.  🍃❤️عبدالمهدی یک بار یک خوابی دیده بود. بعد از آن رفت پیش یکی از علمای اصفهان و خواب را تعریف کرد. 🍃💚آن عالم گفته بود برای تعبیرش باید بروی قم با آیت الله بهجت دیدار کنی. 🍃🌸همسرم به محضرآیت‌الله بهجت شرفیاب می‌شود تا خوابش را به ایشان بگوید. ادامه دارد... 🍃❤️🇮🇷❤️🍃