🌹🌹🌹🍀🍀موضوع: « گامی بسوی خداشناسی ۱ »🌹🌹🍀🍀
❤️اواخر بهار بود. بعداز طلوع فجر و قبل از بیدار شدن بار سفر بستم و از خانه به جانب مقصود بیرون زدم و در روی جاده ای شنی و گاه سنگلاخی و گاه خاکی به راه افتادم. به اطراف نگاه کردم چشمم هنوز به تاریکی عادت نکرده بود و هوا سوسو می زد و همه جا را سیاهی کوتاهی دربرگرفته بود، زیرا که آسمان با طلوع فجر نوید صبح را رسانده بود. 🌹🍀بر روی جاده ای که از میان دره و کوه و جنگل همچون ماری زردرنگ و طویل که گاه کوهی را شکافته و آن را دور زده بود گذر می کردم. دیگر شب می رفت که بساط هنرنمائیش را جمع نماید و جای خود را به روشنایی سپارد و هوا گرگ و میش شده بود و همه ستارگان آسمان یکی بعداز دیگری بعداز یک تلاش برای روشن نگه داشتن شب به خواب می رفتند و نهان می گشتند و ماه رنگ زرد خود را از دست داده و همچون توپی سفیدرنگ در آسمان نمایان بود و کم کم بی رنگ میشد. پرتوهای طلایی و کم رنگ خورشید نوید طلوعش را می داد. کوهها همه سبزسبز بودند و در آن صبحگاهان، همچون سربازانی به نظام ایستاده بودند که بیرقی سبز را عوض آنکه بر دوش گیرند به تن کرده بودند.🌹🍀
❇️همه پرندگان و چرندگان بعداز یک شب خواب و استراحت بیدار شده بودند و آواز چهچه بلبلان و صدای صوت صوتک پرستوان که گویی سوره حمد را با این آواز سر می دهند و صدای دلنشین بلدرچینها و آوای شرشر آبشار که از فراز صخره ای در دل کوه آب را با فشار و سختی از دل خود به بیرون و بر روی سنگهای کنار کوه می ریخت هوا را پر کرده بود و گوش هر شنونده ای را نوازش می داد. تو گویی از پس آمدن روزی دگر و بدنبال آن طلوع خورشید، این شاهچراغ آسمان و افلاک و زمین ،چه شادیها که نمی شود. 🌹🍀
ولی من و تو بی توجه به همه اینها ،خود را غرق در افکار بیهوده کرده ایم و هر صبح و شب برای زودتر رسیدن به مقصد، بی توجه به آنچه که در اطرافمان می گذرد تند قدم برمی داریم. به فرا رسیدن شب و در پی آن روز، عادت کرده ایم و چه بسا شکر بزرگی در پس هر طلوع و غروبی وجود دارد و ما غافلیم. ذهنم را این افکار مخطط کرده بود و افسوس از این همه غفلت خود، بر حال پرندگان حسرت می خوردم. ديگر خورشيد بساط خود را در پهنه آسمان گسترده بود و به هنرنمايي مي پرداخت.❤️ درختان از شادي، شاخه هایشان را تكان مي دادند و نسيمي با آواز زوزه ضعيف باد را مي سراييدند و تن هر انساني را نوازش ميدادند و در اين هواي لطيف و سرشار از بوي خوش گلها، بر خود حيف ميديدم كه تند تند نفسهاي عميق نكشم و لذت نبرم.🌹🍀 در اينجا دور از هياهوي شهر و هواي آلوده آن خواستم كه ريه هاي خود را از آن هواي آلوده تميز كنم و آنقدر از اين هواي مطبوع پر سازم كه ديگر احتياج به هواي شهر نداشته باشم اما نمي شد. ظرفيتم از هر دم و بازدم بيشتر نبود. در كناري زير يك درخت كه شاخه هاي پهنش را به اطراف چنبر انداخته بود و سايه اي لطيف و كمي سرد بوجود آورده بود لختي درنگ كردم و بعد به راه افتادم . 🌷🌷ديگر درياچه بالاي كوه را ميشد ديد . درياچه آبي رنگ که رنگ خود را از آسمان نيلگون و گاه كبود گرفته بود و در ميان آن همه سبزي، رنگ خاصی پيدا كرده بود و مبهوت از اين همه عظمت و بزرگي شده بودم و پيش خودم شعر سعدي را زمزمه مي كردم:
ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند
تا تو ناني به كف آريّ و به غفلت نخوري
همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار
شرط انصاف نباشد كه تو فرمان نبري..........