🌹🌹🌹🍀🍀موضوع: « گامی بسوی خداشناسی ۲ »🌹🍀 ادامه مطلب................و از اين همه كوتاهيها و معصيتهاي خويش شرمم شد كه نام خود را انسان اشرف مخلوقات خدا بگذارم. انساني كه خدا فرشتگان را به سجده در پيشگاهش امر نموده بود. حال من انسان علاوه بر آنكه نتوانسته ام از عهده شكر اين نعمت برآيم به سوي معصيت و گناه و نافرماني نيز رو كرده بودم. در دلم خود را كوچكتر از آن يافتم كه بر زمين قدم بگذارم. دلم مي خواست پرواز كنم پروازي كه ديگر از زمين كنده شوم اما به كجا؟ به قله و درياچه؟ ، به آسمان و افلاك با آنهمه زيبايي؟، شايد، چه كنم؟ شايد كه از عهده شكر نعمتهاي خدا برآيم. اما:
از دست و زبان كه برآيد كز عهده شكرش بدر آيد🌹🍀
❤️از من برنمي آيد كه با اين حقارت و كوچكيم، خداوند را به تمام معنا بستايم. اگر آسمانها كاغذ شوند و اگر همه درختان قلم گردند و اگر همه درياها و رودها مركب شوند حتي نمي توانند از عهده شكر يكي از نعمتهاي خداوند برآيند . بناگاه از اين افكار به خود آمدم و از ته دل سجده شكري به درگاه آفريننده جهان و جهانيان گزاردم و خود را همچون ريگي در بيابان و قطره اي در دريا يافتم و تا حال اين چنين احساس زيبايي را با خواندن بهترين شعرها و كتابها نتوانسته بودم بدست آورم و خوشحال از اين احساس ميرفتم. صدايي از ته جاده روبرويم مرا به خود جلب كرد. صداي لا اله الّا الله و محمداً رسول الله بود كه گروهي تابوتي بر روي دستان ميرفتند كه ز خاك آمده را به خاك سپارند. چند قدمي از پس تابوت رفتم و بعد برگشتم و به راهم ادامه دادم.🌹🍀
🌹🍀گويي ذهنم گنجايش اين همه تفكرات را نداشت . به زيبايي و طراوت گلها ، به آواز پرندگان ، به درخشندگي خورشيد و ماه، به جنگل و درياچه، به مرگ و رفتن به سوي حق، و به حقارت خود در برابر همه، به چه فكر كنم؟ گويي كه همه اينها مرا به محاصره درآورده بودند و ميخواستند مرا با يك موج ا در خود فرو كنند. بناگاه غرش سهمگين آسمان، مرا از پگاه فكرم بيرون كشيد . آسمان از ابرهاي سياه پرگشته بود. ضجه كنان از دوري خورشيد مي ناليد زيرا زيبايي خود را در درخشيدن آن مي دانست آسمان با آبستنی از ابرها و دست خشم بر پنجه شمشير صاعقه، ابرها را به رفتن فرا خواند . 🌹🍀ابرها كه خود را در برابر خورشيد با آن جلا و فروزندگيش كوچك يافتند ، با شرمي تمام گريه كنان بسوي زمين تك تك روان شدند و من قدمهايم را سريع كردم. باران مجال نمي داد و تنم را خيس كرده بود . بعداز مدتي باران ايستاد و تمام ابرها آب شده و بر زمين روان شدند و آسمان را رنگين كماني به زيبايي نور خورشيد فرا گرفت و انگار كه ذهن كوچك من كه به ياد ايندو نبوده آنان به سراغ ذهنم آمدند و زيبايي خود را به افكار مدهوش كوچك فردي به حقارت من نشان دادند كه:
❤️همه زين جملگان بهر تو آفريده شديم كه شايد بهره مند گردي و سپاس باريتعالي بجا آوري.🌹🌹🌹🍀🍀