مولاي من!
آنقدر روزها و شبها آمد و رفت و ما به خود نيامديم و نپرسيديم که چرا شما در غربت، خيمهنشين شدهايد!!
چرا دور از مردمان زندگي مي کنيد!!
آنقدر سالها گذشت و ما و پدران ما به خود نيامديم که شما هر روز اميدواريد که ما به سويتان برگرديم!!
چه قصّهی پُرغُصّهی عجیبی است!!
که شما هر روز چشم انتظاريد که ما براي نيکبختي خودمان،
براي سعادت خودمان،
بازگردیم!!
نه برای یاری خودتان!!
امّا ما ...