🔻استادِ فکر؛ بازخوانیِ نخستین مواجهۀ مصباح -۱ خیزش در برابر موجِ رسمیِ تفکّرِ لیبرالیستی 🖊 مهدی جمشیدی ۱. قدرت‌گیریِ جریانِ روشنفکریِ سکولار در نیمۀ دهۀ هفتاد شمسی و جایابی آنها در درونِ «ساختار رسمی دولت»، حادثۀ بسیار مهمی بود. در این نقطه از تاریخ بود که تمام «امکان‌ها» و «فرصت‌ها» در کنار یکدیگر قرار گرفتند و نیروهای تجدّدی، یکپارچه و آشکار، «ایدئولوژی انقلابی» را به چالش کشیدند. این موج، بسیار شبیه موجی بود که در ماجرای مشروطیّت و از سوی روشنفکران آن دورۀ تاریخی شکل گرفت. اینجا بود که مصباح، «تصمیم قاطع» خویش را گرفت و «صریح» و «بی‌پروا»، به صحنۀ نزاع و ستیز وارد شد؛ همان‌گونه که مطهری در دهۀ پنجاه شمسی، از چیزی نهراسید و خطر اصلی و عمده را تشخیص داده بود. با استقرار «دولت اصلاحات» در سال هفتادوشش و منتقل‌شدن جریان «روشنفکریِ سکولار» از عرصۀ غیررسمی به درون ساخت جمهوری اسلامی، مصباح احساس کرد که «موج سکولاریسم دولتی» شکل گرفته و نیروهای دگراندیش، تلاش می‌کنند جمهوری اسلامی را از درون، «استحاله» کنند. ازاین‌رو، سلسله‌ای از سخنرانی‌های روشنگرانه را دربارۀ «بنیان‌های فکریِ اصلاح‌طلبان» آغاز کرد. این «مواجهۀ انتقادی و شفاف»، جریان رسمی و غیررسمیِ ایدئولوژی لیبرالیستی را به‌شدّت ناخشنود کرد؛ چنان‌که هرچه زمان می‌گذشت، بیشتر احساس می‌شد که مصباح، در حال بر باد دادن فتوحاتِ آنهاست و بدنۀ اجتماعی‌شان را دچار واگرایی می‌کند. «قاطعیّت» و «جدّیّت» مصباح دراین‌باره، جریان لیبرالیسم ایرانی را نیز در مبارزۀ با وی، مصمّم کرد و ازاین‌پس، مصباح به «کلیدی‌ترین شخصیّتِ معرفتی» تبدیل شد که روزانه و هفتگی، آماج «حمله‌های رسانه‌ای و تبلیغی» این جریان واقع می‌شد. در آن مقطع، هیچ شخصیّتی همچون او، مورد «هجوم» و «تخریب» قرار نگرفت. بااین‌حال، او از راه‌رفته، بازنگشت و به روشنگری و نقادی خویش ادامه داد. به‌این‌ترتیب، انبوهی از شبهه‌ها و اشکال‌ها و ابهام‌ها و ایرادهای رسانه‌ای دربارۀ مصباح شکل گرفتند و او که تا آن زمان، چندان شناخته‌شده نبود، ناگهان صدرنشین خبرها و تحلیل‌ها گردید. تقابلِ «جریانِ لیبرالیسمِ دولتی و روشنفکری» با مصباح، از جنس «دلیل» نبود و بلکه «غرض‌ها» و «سیاسی‌کاری‌ها» و «قدرت‌مداری»، بحث و گفتگو را از عرصۀ «دلیل» به عرصۀ «علّت» سوق داد و تفکّر مصباح، به دست‌مایۀ «تقطیع» و «تحریف» و «بازی‌سازی‌های تبلیغی» و «جوسازی‌های سیاسی‌کارانه» تبدیل گشت. ۲. حجم «حمله‌های تخریبی» بر ضدّ مصباح، آنچنان زیاد بود و آن‌قدر دروغ‌های کوچک و بزرگ دربارۀ او «تکرار» و «تکرار» شدند که به‌تدریج، حقایق به حاشیه رفتند و «چهره‌ای دیگر» از مصباح، ساخته‌وپرداخته شد که نسبتی با وی نداشت. ما به تجربه دیدیم که چگونه «تکرار دروغ»، موجب می‌شود که «دروغ»، بر جای «حقیقت» تکیه بزند و امکان هرگونه چون‌وچرا و تأمّلی را بستاند. چند دهه گذشت امّا نه‌فقط بسیاری از نگرش‌ها نسبت به مصباح تغییر نکردند، بلکه دیگرانی نیز به جرگۀ منتقدان وی پیوستند و آنها نیز، همان گفته‌های میان‌تهی و مغالطه‌آمیزِ جریان لیبرالیسم دولتی و روشنفکری را تکرار کردند. برای مطهری نیز چنین اتّفاقی رخ داد؛ مطهری نیز از سوی جریانی که او آنها را «ماتریالیسم منافق» خوانده بود، ترور شخصیّت شد و جز به بهای شهادتش، احیاء نشد. مصباح نیز با «لیبرالیسم منافق»، دست‌به‌گریبان شد و تا آن‌هنگام که زنده بود، تاوان این مواجهه‌اش را پرداخت و زخم خورد و طعنه شنید. وقتی «عملیّات روانی»، جایگزین «مباحثۀ فکری» می‌شود؛ وقتی «جهان غیرمعرفت» بر «جهان معرفت»، سایه‌ می‌فکند؛ وقتی به‌جای «صد جلد کتابِ مصباح»، به «مشهورات رسانه‌ای»، ارجاع داده می‌شود؛ وقتی «قدرت»، حقّ «معرفت» را تضییع می‌کند؛ وقتی «غرض‌ورزی»، «حقیقت‌طلبی» را می‌بلعد؛ و ... روشن است که چنین وضعی پدید می‌آید. امروز نیز «به مصباح ارجاع دادن»، فضیلت نیست و «در کنار مصباح بودن»، هزینه دارد. ۳. سخنرانی‌های مصباح، چند خصوصیّت تمایزبخش داشت: اوّل این‌که مصباح به‌طور «خاص» و «متمرکز»، ایدئولوژیِ غیرانقلابیِ جریانِ اصلاحات را نشانه گرفته بود و آن را «مهمّ‌ترین خطر» می‌انگاشت؛ چنان‌که هیچ کسی همچون او در برابر این موج رسمی و حاکمیّتی، ایستادگی و افشاگری نکرد. دوّم این‌که زبان انتقادیِ مصباح، «صریح» و «شفاف» بود و او «آشکارا» و «بی‌پروا»، به اصلاحات می‌تاخت. سوّم این‌که استدلال‌های او که از «تفکّر فلسفی»‌اش برمی‌خاستند، «عمیق» و «متقن» بودند. در مقابل، نیروهای اصلاح‌طلب نیز در تمام مدّت هشت‌سال حاکمیّت خویش، به شخص «مصباح» تهاجم کردند و به هیچ‌کس به اندازۀ او نتاختند. توانمندی اصلاح‌طلبان در «عملیّات روانی» موجب شد که آنها به جای مواجهۀ نظری و معرفتی، «ترور شخصیّت مصباح» را در دستور کار خویش قرار دهند.