خدایا در من کسی هست
که صدا میزند تو را...!
به فریادش برس..!
" سحر بلبل حکایت با صبا کرد"
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشقِ رویِ گل با ما چهها کرد
از آن رنگِ رُخَم، خون در دل افتاد
وز آن گلشن، به خارم مبتلا کرد
غلامِ همتِ آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد
من از بیگانگان دیگر ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
گر از سلطان طمع کردم، خطا بود
ور از دلبر وفا جُستَم، جفا کرد
خوشش باد آن نسیمِ صبحگاهی
که دردِ شب نشینان را دوا کرد
"حافط"