یک روح در دو بدن
از عراق داشتم برمی گشتم...
با یک کاروان از مردم سبزوار همراه شدم!
صندلی جلو، پشت سر راننده، کنار روحانی کاروان نشسته بودم...
جوّ ماشین سنگین بود، گاه صدای گریه ای آرام می آمد...
گاه هم چند خانم با هم می گریستند!
وقتی یخ بین من و روحانی باز شد، دلیل گریستن ها را پرسیدم...
روحانی بغضی کرد و گفت: جانبازی قطع نخاع در این سفر همراه ما بود که در نجف اشرف، شهید شد...
این بی قراری ها از سوی خانواده اش هست، که در کاروان حضور دارند...
بعد اشک از چشمش جاری شد و گفت: این جانباز شهید، دوستی جانباز قطع نخاع مثل خودش در سبزوار داشت که تا پای ماشین برای بدرقه آمده بود...
وقت جدا شدن، این دو آنقدر گریستند که همه کاروان منقلب شد...
روحانی دوباره به گریه افتاد و گفت: الان خانواده آن جانباز هم در این کاروان هستند...
اما آنچه آنها نمی دانند و فقط من و مدیر کاروان می دانیم این است که آن جانباز هم دقیقا در همین ساعت که این جانباز در نجف به شهادت رسیده او هم در سبزوار به شهادت رسیده است...
به فکر رفتم:
بعضی چه سعادت هائی دارند؟
چه دوستانی هستند؟
چه معامله ای با خدا کرده اند؟
🇮🇷یاعلی(ع)🇮🇷