👇👇👇👇👇👇
مرحوم سید سجادحسینی حکایتی را به این شرح نقل میکند:
در سال ۱۳۸۰ از قم به تهران میرفتم پیرمردی
کنارم نشسته بود.
دقایقی از حرکت اتوبوس نگذشته بود که باب سخن باز شد و به مناسبتی نام آیتاللهالعظمی بروجردی برده شد.
پیرمرد با یک حس و حال خاصی رو به من کرد و گفت میخواهم حکایتی را نقل کنم
گفتم بفرمائید
گفت:
" شبی بعد از نماز مغرب و عشا مثل همیشه بعد از این که همه رفتند خادم منزل آقای بروجردی درها را میبندد.
آقای بروجردی با چند نفر از بزرگان مشغول گفتگو بودند که صدای عطسهای از اتاقهای مجاور به گوش جمع میرسد.
خادم و یکی دو نفر دیگر، فوراً رد صدا را دنبال میکنند.
ناگهان، جوانی را میبینند که خود را در گوشهی یکی از اتاقها پنهان کرده بود...
او را نزد آقای بروجردی می آورند آقای بروجردی از او میپرسد: راستش را بگو، در خانهی من چه میکنی؟
جوان با ترسولرز میگوید: اگر راستش را بگویم در امان خواهم بود؟
آقا میفرمایند بله، کسی تو را اذیت نخواهد کرد. بگو این جا چه میکنی؟
جوان گفت: آقا من از تهران آمدهام، دیروز از زندان آزاد شده و اهل بروجردم. شغل من دزدی است. از دیروز هرچه فکر کردم که این شب عیدی با دست خالی چگونه پیش زن و بچه بروم فکرم به جایی نرسید الا این که به قم آمده و از خانهی شما دزدی کنم.
این شد که اینجا مخفی شدم تا در فرصت مناسب نقشهام را عملی سازم که گیر افتادم.
آقای بروجردی نگاهی به جوان کرد و گفت ظاهراً گرسنهای و چیزی نخوردی؟
جوان گفت بله آقا، امروز هیچی نخوردم!
آقای بروجردی فرمودند شامی تهیه کردند و به سارق جوان دادند.
بعد از این که دزد جوان شامش را خورد آقای بروجردی فرمودند: اگر من کاری برای تو کنم قول میدهی دیگر دزدی نکنی؟
جوان بلافاصله گفت: بله آقا قول شرف میدهم...
آقا فرمودند امشب را اینجا باش و؟ استراحت کن تا فردا...
صبح روز بعد او را با یکی از مباشرینش به بازار میفرستد و دستور میدهد کت و شلواری برای خودش و لباس و سوغات شب عیدی برای زن و بچهاش خریداری کنند.
بعد از خرید نزد آقای بروجردی بر میگردند.
آقا مبلغ ۴۰۰ تومان به او میدهد و میفرماید برو پیش زن و بچهات اما ۱۴ فروردین اینجا باش...
جوان دست آقا را میبوسد و تشکر میکند و با درشکهای که به دستور ایشان آماده کرده بودند به گاراژ میرود و راهی بروجرد میشود.
۱۴ فروردین طبق وعده حاضر میشود آیتالله بروجردی نامهای به دست او داده میفرماید نزد فلان کس در بازار تهران برو و این نامه را از طرف من به او بده!
جوان به همان آدرس راهی بازار تهران میشود...
فردی که نامه را تحویل میگیرد از بزرگان بازار تهران است
میگوید طبق سفارش آقا شما را به شاگردی میپذیرم این جا بمانید و کار کنید.
بعداز سه ماه، به جوان میگوید شخص بزرگی مثل آیتالله بروجردی شما را پیش من فرستاده است و لذا از ایشان خجالت میکشم که شما فقط شاگرد من باشید بنابراین سه دانگ مغازه را به نام شما میزنم و شما را شریک خودم میکنم...
چند ماه بعد جوان را صدا کرده به او میگوید من مال و اموال زیادی دارم و نیازی به این مغازه ندارم، به احترام آقای بروجردی همهی دکان را به نام شما میزنم...
خلاصه، بعدها آن جوان به چنان ثروتی دست پیدا میکند که تا الان به نیابت آقای بروجردی ۴۰ سفر مکه مشرف شده است. دهها خانه برای فقرا خریده و صدها کار خیر کرده است...
پیرمرد به من گفت آقا سید حالا دوست داری آن جوان سارق را به شما معرفی کنم؟
گفتم: بله!
در حالیکه اشک چشمان خود را پاک میکرد گفت آن دزد جوان، همین پیرمردی است که الان در کنار شما نشسته است و به لطف خدا و محبت و سخاوت آیتاللهالعظمی بروجردی به ثروت و عزت فراوانی رسیده است...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸