دستِ ناقِصی دیدم، هر شب به دُعا می رفت
از فَرطِ مُحبت ها تا عَرشِ خدا می رفت
دَردِ من و ما کم بود، دَردِ دیگران اَفزون
ملّتِ فِلسطین را، تا فَتح و اعلا می رفت
نِیش و زخم ها می خورد، طَعن و حِیله ها می دید
چون پیامبر خاتم ص، در صَبر و صَفا می رفت
در اوجِ خِباثَت ها، از رَفیق و ناکَس ها
مُطمَئن چو جَدِّ خود، تا کَرب و بَلا می رفت
از نیَّت و اِخلاصَش، پِی به مَطلبی بُردم
این عزیزِ «رَهبَر» بود، فارِغ زِ هویٰ می رفت