*سیلی افسر عراقی به شهید زین الدین*
◀یک بار برای شناسایی رفته بودم عمق خاک عراق. در خط دشمن، مثل یک نیروی عادی عراقی مشغول کار شدم و کسی هم به من شکی نکرد. مدتی گذشت، هم خسته شده بودم و هم تشنه. وارد یکی از سنگرهای عراقی ها شدم. عجب سنگر پر و پیمانی بود. از فرصت استفاده کردم و دوتا استکان چای برای خودم ریختم. هنوز چای دوم تمام نشده بود که سر و کله ی یک افسر عراقی پیدا شد. خودم را جمع و جور کردم و مواظب بودم بند را آب ندهم؛ معمولی و خونسرد.
افسر عراقی آمد جلو و نامردی نکرد و *چک جانانهای خواباند توی گوشم.* تا چک را خوردم، مثل سربازی که تنبیهش را به خاطر آمدن به چادر فرماندهی میدانست فوراً از چادر زدم بیرون. افسر هم به عربی چیزهایی بلغور کرد که متوجه نشدم
بعداً در عملیات خیبر *همان افسر را دیدم که به اسارت درآمده بود.* تا مرا دید، انگار چشم هایش میخواست از حدقه بیرون بزند. حالا به خودش چه می گفت؛ الله اعلم.
(نقل از شهید زین الدین فرمانده لشکر 17 علی بن ابی طالب ع)
📒منبع: مهدی زین الدین مجموعه خاطرات ۲۲. انتشارات یا زهرا س. صفحه ۲۰.