➰🌷➰ 🔸حکایت آن پیرمرد در کوههای صعب العبور🏔⛰ در پی پیکرهای مطهر شهدا بودیم. 😞در میان راه به پیر مردی 👴 برخوردیم که معلوم نبود در آن حوالی چه کار می­کند.🤔 او بعد از سلام و مصافحه از ما پرسید: در این کوهها 🏔⛰به دنبال چه می­گردید؟ 😐گفتیم: برای پیدا کردن پیکر شهدا آمده­ایم.😞 خیلی خوشحال شد😊 و ضمن قدردانی از برادران گروه­های تفحص گفت: در این ارتفاع رو به رو مدتهاست چیزی توجه مرا به خود جلب کرده است. و گاهی حلقه­ای از نور✨ هم مشاهده می­شود که مثل ستاره ⭐️می­درخشد. بد نیست به آنجا هم سری بزنید. حرفهای پیر مرد ما را امیدوار کرد. برای همین به سمت آنجا حرکت کردیم. 🚶ارتفاع صعب العبوری بود 🏔⛰و تأمین مناسبی هم نداشت. بعد از ساعتها پیاده روی 🚶🚶به محوطة بزرگ سرسبزی🏞 رسیدیم. در کنار درختچه­ای تجهیزات انفرادی رزمندگان به چشم می­خورد. 😒و این باعث شد تا منطقه را به دقت وارسی کنیم. پس از ساعتها تلاش، پیکر مطهر چهار شهید را پیدا کردیم😭 و آنها را جهت انتقال به عقب، آماده نمودیم. آنگاه به دنبال شش ساعت⌚️ پیاده روی، به نقطه­ای که پیرمرد را در آنجا ملاقات کرده بودیم، رسیدیم. پیرمرد هنوز آنجا بود.👴 تا ما را دید، پرسید: آیا موفق شدید؟😌 ماجرا را برای او شرح دادیم، لبخندی زد 😊و گفت: اما هنوز آن ارتفاع، نورانی✨ به نظر می­رسد. سخن پیرمرد برای ما جالب بود. 😇قرار شد به مقر بازگردیم و فردا صبح در همان ارتفاع به کار ادامه دهیم. فردا بعد از نماز به راه افتادیم.🚶 با عشق و علاقة زیاد، مسافت زیادی را در کمترین فرصت ممکن طی کردیم. پای کار که رسیدیم، ناگهان یکی از بچه­ها گفت:🗣 شهید، شهید، الله اکبر، صلوات بفرستید! وقتی پیکر مطهر را از زیر خاک⛏ بیرون آوردیم، پیشانی بندی به روی جمجمة شهید به چشم می­خورد. 🙁چفیه سفید رنگی آغشته به خون دور استخوان گردنش پیچیده شده😞 و شال سبز رنگی دور کمرش بود؛ شالی که نشانة سیادت و بزرگواری او به شمار می­آمد.😞😔😭 ➰🌷➰🌷➰🌷➰🌷