🌹خاطرات ناب شهدا🌹 ‌‎ 🖌به من گفتند تابلوی شهید علمدار را برای مراسم تشییع رسم کن. 🌠شبانه بوم و رنگ را به خانه بردم. همسرم ناراحتی اعصاب داشت. رفت در اتاق خوابید و توصیه کرد مواظب باش رنگ روی فرش نریزد.😊 💐تا صبح با تصویر شهید سید مجتبی علمدار نجوا کردم. قبل از اذان تابلو آماده شد. آمدم رنگها را بردارم که یک قوطی رنگ روی فرش افتاد.‼️ 💥همان موقع همسرم بیدار شد و آمد. خیلی ناراحت شد و...😔 💦صبح تابلو را روی سقف ماشین بستم. میخواستم با همسرم به مراسم تشییع برویم. 🌹همان لحظه خانم همسایه هراسان درب خانه را باز کرد و به همسرم گفت: 💥شما شهید علمدار می‌شناسید؟ ایشان زنی مومن و همسر یک جانباز بود. ‼️ 🌷بعد ادامه داد: الان خواب بودم که یک جوان نورانی به خواب من آمد و گفت: 🌹به شما خبر دهم که به خاطر مشکلی که به خاطر من برایتان پیش آمد، شما را شفاعت خواهم کرد. 🌟تصویر سیدمجتبی را به او نشان دادم. گفت: همین جوان را الان دیدم.😊 📚برگرفته از کتاب علمدار. 💥ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون💥 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃