🌸خدا حافظ ...🌸
حاج همت که توی ورودی سنگر ایستاد،🚶همه ی نگاه ها به سمتش چرخید.😒خسته به نظر می رسید. 😥
خاک و اشک روی گونه هایش به هم آمیخته بود.😢
فرصتی برای استراحت نداشت؛همان طور که ایستاده بود رو کرد به حاج قاسم و گفت👈حاجی یک دسته نیرو می خوام...👥👥👥👥
حاج همت که تا چند روز پیش یک لشکر نیرو را هدایت می کرد ؛ الان آن قدر تنها شده بود که...حاج قاسم به سید اشاره کرد وگفت همراه حاجی برود به مقر یکی از گردان های لشکر ثارالله که توی جزیره ی مجنون بود و هر چند تا نیرو که حاج همت می خواهد به او بدهد.👬
حاجی از همه خدا حافظی کرد و رفت سمت موتورش ، سید حمید هم دنبالش با پای برهنه به راه افتاد پشت سر حاجی نشست و راه افتادند.🚶🚶🏍
هنوز چند دقیقه از حرکتشان نگذشته بود که...😞😔
حاج همت و سید حمید رفتن 🙁رفتن پیش جد سید حمید...😭😭😭😭😭