‍ ⚜خاطرات_دفاع_مقدس (قسمت دوم)⚜ 🌸خاطره از شهید مهدی باکری🌸 🖋خواهرش بهش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.»😏 گفته بود « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه !»😅 👈از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارید مهرم چه باشد. یک جلد قرآن و یک اسلحه .🔫 این هم که چه جور اسلحه ای باشد، برایم فرقی نداشت.😕 پرسید « نظرتون راجع به مهریه چیه ؟🤔 گفتم « هرچی شما بگین.» 🙂 گفت « یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چه طوره؟»☺️ گفتم « قبول.» 😊 هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودش را گفته بود. قبلا به دوست هایش گفت بود« دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد.»😌 👈روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد، گفتم « اینم آقا داماد. کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد.» مرتب وتمیز بود. با همان لباس سپاه . فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.👤 👈هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم بهم گفت « ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟»🤔 گفتم « مثلا چی ؟» 😦 گفت « کمک کنیم به جبهه .»🤗 گفتم « قبول ! »😊 بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم.