شب عاشورا با همسر جوان و نوزاد هشت ماهه ام از تهران به طرف کاشان حرکت کردیم که روزعاشورا در هیئت محله شرکت کنیم . تعلل کردم و بدون اینکه باک بنزین را پُر کنم وارد بزرگراه تهران قم شدم و باخود گفتم در اولین پمپ ، بنزین خواهم زد . اما شوربختانه اولین پمپ کارت آزاد نداشت و بنزین ماهم ته کشیده بود . به امید اینکه پمپ بنزین بعدی نزدیک باشد حرکت کردم ، اما هرچه جلوتر میرفتم سر و صدای آلارم هشدار بنزین بیشتر میشد و همزمان با صدای هشدار ، ضربان قلب من هم از استرس بیشتر میشد . چون به غروب آفتاب نزدیک میشدیم ، میدانستم اگر ماشین خاموش شود ، در این گرمای هوا و ازدحام ماشین ها هیچکس به داد ما نخواهد رسید . ده پانزده کیلومتر مانده به پمپ بنزین بعدی عاقبت بلایی که نباید برسرمان می آمد، آمد و ماشین خاموش شد . ماشین را در منتهی الیه جاده متوقف کردم و پیاده شدم . بلافاصله گالن کوچکی که در صندوق عقب بود بیرون آورده و جلو ماشین ها تکان میدادم ، اما جاده خیلی شلوغ بود و ماشین ها بدون اعتنا به ما و با سرعت زیاد از کنارمان عبور میکردند . ده دقیقه ، یک ربع ، نیم ساعت گذشت ، هیچکس نایستاد ، هر چه شکلک التماس از خودم درآوردم افاقه نکرد . درمیان تقلّا گاهی داخل ماشین سر به بچه ها میزدم ، همسرم از گرما کلافه بود و گاهی برای رفع تشنگی بچه به او شیر میداد . متاسفانه آب خنک هم تمام شده بود و وسط بیابان حسابی گرفتار شده بودیم و با تمام وجود احساس غریبی میکردم . از تشنگی و گرمی هوا کم کم صدای گریه بچه بلند شده بود و بیتابی میکرد و خودم هرچه دعاخواندم و متوسل شدم افاقه نکرد . یک نوبت داخل ماشین را نگاه کردم دیدم بچه ام از عطش و گرما بال بال میزند . راستش وقتی این صحنه را دیدم ناگهان یاد حضرت علی اصغر (ع) افتادم و بغض گلویم را گرفت . اما کماکان صلوات میفرستادم و ملتمسانه گالن را جلو ماشین ها تکان میدادم ، ولی تاثیری نداشت . ناگهان فکری به ذهنم رسید و رفتم طرف ماشین و بچه را از بغل مادرش گرفتم و آوردم بیرون ، مقداری در عقب ماشین فاصله گرفتم و با یک دست بچه را سر دست گرفتم و با دست دیگر گالن را تکان میدادم . قیامتی شده بود، به یک دقیقه نرسیده تمام اطراف و اکناف ما پراز ماشین شد . من نشمردم ، ولی شاید حدود بیست ماشین جلو ما توقف کرده بود . هیچکس نپرسید تو مومنی یا کافر !؟ نپرسیدند انقلابی هستی یا ضدانقلاب!؟ نپرسیدند اصولگرایی یا اصلاح طلب!؟ بعضی ها از ماشین هایشان پیاده شده بودند و توی سر میزدند و با چشمان گریان به طرف ما میدویدند . یک آقایی با عصبانیت رو کرد به من و گفت ، مرد حسابی ، مگر نمیدانی مردم نسبت به نوزاد حساسیت دارند. بنزین دادند ، آب دادند ، میوه دادند ، چند نفرخانم پیرامون همسرم جمع شده بودند که اگر نیازی دارد برآورده کنند . چقدر این مردم مهربان و عاطفی هستند!؟ اما بمیرم برای میهمان دشت نینوا، در غریبی و بی کسی طفل بی تاب از تشنگی را بالای دست گرفت و تقاضای جرعه ای آب کرد.. پاسخش را با تیر سه شعبه دادند . چهل روز است که رباب بی تاب علی اصغر است ، رباب آب خورد و شیر دارد اما کو علی اصغر..... علی لای لای بالام لای لای😭💔 ‌ باب الحوائج حضرت علی اصغر علیه السلام ‌ ‌ 🌀