زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
بنا شد خط چذابه و مالک را تحویل بگیریم. فرمانده ي تیپ گفت: «شما سه روز مهلت دارین براي شناسایی و
کارهاي مقدماتی، ان شاءاالله بعدش خط رو تحویل می گیرید.»
همان روز،عبدالحسین فرمانده گروهانها را خواست. با امیر عباسی و خود مسؤول خط رفتیم قرار گاه تیپ، براي
شناسایی اولیه. عباسی به زیر وبم خط آشنا بود و آن طرفها را مثل کف دستش می شناخت.
کار مان دو شب طول کشید. دیده بانی، نگهبانی، کمینها و تمام منطقه را یک شناسایی کلی کردیم. فهمیدیم همه
ي آن دور و اطراف تو تیررس دشمن است. رو همین حساب تیر مستقیم زیاد می زدند. یکی گفت: «باید
هواي این مورد رو خیلی باشیم.»
روز سوم آمدیم عقب که گردان را آماده ي حرکت بکنیم. شبش بنا بود برویم خط را تحویل بگیریم. صبح زود، با عبدالحسین و چند تا دیگر ازبچه ها، نشسته بودیم تو یکی از چادرها به صبحانه خوردن. عبدالحسین زودتر از بقیه
از سر سفره رفت کنار. سر سفره هم که بود، با بی میلی لقمه می گرفت و می گذاشت تو دهانش. زیاد چیزي
نخورد.
دو، سه روزي بود که گرفته و دمغ نشان می داد. آن روز ولی به اوج خودش داشت می رسید. خودم را کمی جابجا
کردم و با خنده گفتم: «طوري شده حاج آقا؟»
لبخند کم رمقی زد و پرسید: «براي چی؟»
«خیلی رفتی تو لاك خودت.»
چند لحظه اي ساکت ماند. بعد که به حرف آمد، گفت: «عملیات فتح المبین که تموم شد، از خدا خواستم که دیگ
تو این مسائل پدافندي و تو نگهداشتن خط نیفتم.»
یکی، دو تا از بچه ها، جور خاصی نگاش کردند.انگار هضم مسأله براشان سنگین بود. او پی صحبتش را گرفت.
«البته هرچی وظیفه باشه انجام می دیم، ولی من از خدا این طوري خواستم.»
لحن صداش غمگین تر شد. ادامه داد: «حالا مثل اینکه خداوند دعاي ما رو مستجاب نفرموده، حتماً صلاح نیست
که ما تو این منطقه خط شکن باشیم.»
تو جبهه، مشکل ترین کارها، شکستن خطوط دشمن بود. او هم تو تمام کارها، همیشه سخت ترینش را انتخاب می
کرد و به عشق دین و مکتب، با همه ي وجودش مایه می گذاشت.
بعد از صبحانه گفت:«بسیجی ها و تمام کادر گردان رو جمع کنید که هم بیشتر باهاشون آشنا بشم و هم یک
صحبتی بکنم.»
گردان را تو میدان موقت صبحگاه جمع کردیم. بچه هاي تبلیغات هم بساط میکروفن و بلندگوها را آماده کردند.
رفت پشت تریبون. چند آیه اي از قرآن خواند و شروع کرد به صحبت.
سخنرانی اش مفصل بود، حول و حوش یک ساعت طول کشید. بعد از صحبت، چند دقیقه اي ما بین بچه ها گشت،
به سؤالها جواب می داد و از بعضی ها هم اسم و فامیلشان را می پرسید و چیزهاي دیگر. از این کار هم خلاص شد.
با هم رفتیم کنار چادر فرماندهی وهمان گوشه نشستیم.گفت: «من خیلی حرف داشتم که به این بچه ها بزنم، ولی
نگفتم.»
پرسیدم: «درباره ي چی؟»«درباره ي مسائل پدافند و این حرفها.»
گفتم: «خوب چرا نگفتی؟!»
نفس عمیقی کشید و گفت: «چون هنوز منتظرم که شاید فرجی بشه و امشب بریم براي عملیات.»
«زیاد سخت نگیر حاجی، ما باید امشب خط پدافندي تحویل بگیریم که می گیریم، ان شاءاالله.»
تا او را بیشتر بی خیال مطلب بکنم، گفتم: «از اینها گذشته، مگه خودت نگفتی هرچی وظیفه باشه انجام می
دیم؟»...
تو همین صحبتها بودیم که یکدفعه سرو کله ي یک موتور از دور پیدا شد. داشت با سرعت می آمد طرف ما. نزدیک
که شد، درچه ايي سید هشام درچه اي، فرمانده تیپ جوادالائمه (علیه و علیهم السلام) بود که در یکی از عملیاتها به خیل آزادگان
پیوست و بعد از جنگ به وطن بازگشت مهندس امیرخانیرا شناختم.بلند شدیم و رفتیم به استقبال. خود درچه اي پشت موتور نشسته بود. جلوي
پاي ما نگه داشت. سریع آمد پایین و گفت:«آقاي برونسی نیروها رو جمع کن، جمع کن همه رو براشون صحبت
دارم.»
تند تند حرف می زد و کلمه ها را پشت سر هم می گفت. معلوم بود خبر مهمی دارد. همین را ازش پرسیدیم.
«نیروها رو جمع کنید تا یکجا براي همه تون بگم.»
بچه ها تازه متفرق شده بودند.تو فاصله ي چند دقیقه، دوباره همه را جمع کردید. درچه اي ایستاد به سخنرانی.قبل
از آن یک کلمه هم چیزي نگفت و خبر را لو نداد. اول صحبت آن روزش را هنوز یادم هست.