💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 هراسون بلند شدم . _ چی شده بهار ؟! دستشو روی شکمش گذاشت و همونطور که نفس نفس میزد گفت. = ه...هوو...هوف . از اونجا تا اینجا دویدم ... آ...خ...د...دلم. از پارچی که روی میز بود لیوان آبی براش ریختم و به دستش دادم. بعد از خوردن آب نفس راحتی کشید و شروع کرد به صحبت کردن. = ببین مروا جون . ماجرا رو به بنیامین وآقا آراد گفتم ، بنیامین یه جورایی باور کرد البته فکر کنم هنوز خوب هضمش نکرده ! آقا آراد هم گفتن که تو هزیون میگی ... بلند بلند شروع کرد به خندیدن که با تعجب نگاهی بهش انداختم. خندش که تموم شد ، ادامه داد. = خدمتتون عرض میکردم که آقا آراد گفتند که تو هزیون میگی و مغزت بخاطر تب زیاد دچار مشکل شده و همه اینها هم تخیلات خودته چون عذاب وجدان داری که مدتی از خدا دور بودی ، همین بود دیگه . هوووف ، نفس کم آوردم دختر. با عصبانیت گفتم. _ بیخود کرده پسره نکبت ! بهار با تعجب سرشو به سمتم چرخوند که متوجه شدم چه سوتی دادم ! ببخشیدی زیر لب زمزمه کردم و بلند شدم. = کجا میری تو ؟! _ پیش آقا آرادتون ! = آرادمون ؟! _آره. وقتی یه تهمتی میزنه و یه قضاوتی میکنه،باید تاوانشو پس بده... =چطوری؟ _با معامله. =‌معامله؟ چی داری میگی مروا؟ _میام بهت میگم بهار. مژده و آیه کجا رفتن؟ بهار چادرشو از سرش در آورد و در حالی که داشت جای خوابشو آماده میکرد گفت. = رفتن چادر اون یکی پیش راحیل . من یکم استراحت میکنم توهم جای دوری نری ها ! زیادم تو گرما نپلک دوباره خون دماغ میشی ! _باشه. موبایلمو توی جیبم انداختم و روسریم رو جلو آوردم ، کفش هامم پوشیدم و به سمت چادری که آراد اونجا بود حرکت کردم. &ادامـــه دارد ...... ~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c