دیروز 1 اسفندِ💔 روزی که برای من شده یه تاریخ مهم گوشه ی ذهنم روزی که با روزهای دیگه ی سال برام کلی فرق داره🙂 سحرگاه همین دیروز بود چند سال پیش هوا سرد بود شب شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها🖤 تو خیابون پاسداران تهران غوغایی به پا بود دراویشی ها هر چی دم دست داشتن پرت میکردن یا آتیش درست می کردن تا مانع رفت و آمد بشن داداش محمد حسین لباس مشکیشو تنش کرد و رفت بیرون اتاق مامانش گفت: کجا؟ _ میخوام برم هیئت :) + امامزاده که مراسم نیست کجا میری؟ _هیئت عبدالله ابن حسن، مداحشون حنیف طاهریه! +حق نداری بری ها! خود داداش فهمید منظور رو کفشش رو پوشید و جوابی نداد. + مگه نمیگی تیراندازیه؟ مگه نمی گی اونا اسلحه دارن؟ شما که نمی تونید با دست خالی کاری کنید و.... داداش زیپ کاپشنش رو کشید بالا و هیچی نگفت! + محمد حسین نمی ری ها! دست به سینه دولا شد + پس تند تند بهت زنگ می زنم ببینم هیئتی یا نه؟ خنده ای کرد _حالا اینقدر هم تند تند زنگ نزن! من خودم بهت زنگ میزنم. داداش رفت ساعت 4 صبح بامداد 1 اسفند 1396 نامردا غریب گیر اوردنش مثل حضرت علی اکبر علیه السلام... از این جا به بعد 1 اسفند برام شد سالروز شهادت داداش بزرگم🙃💚 +خادم نوشت ✏️ کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯