مردم نان بخرید تا مشهدی دق نکند مشهدی با نانوایی که در جنوبی ترین منطقه در کشور داشت، زندگی خود و زن و دو فرزندش که یکی شان بیمار بود را می چرخاند. هر روزه او مبلغی از درآمدش را برای تهیه دارو برای دختر بیمارش کنار می گذاشت. یک روز صبح زود وقتی مشهدی رادیوی مغازه اش را روشن کرد، گوینده خبر از گرانی نان و برخی اقلام مصرفی مردم را مطرح کرد. از آن روز به بعد مردم کمتر نان می خریدند و مشهدی هم اندک درآمدش هم صرف خرید مایحتاج زندگی میشد و کمتر می توانست به زندگی اش برسد. او مجبور شد با پیکان قدیمی اش ساعت های فراقتش را به مسافر کشی برود و دوباره چرخ رندگی اش چرخید اما یک صبح دیگر که رادیوی ماشینش را روشن کرد متوجه شد مسوولین بدون اطلاعِ مسوولِ بزرگ ترشان سوخت را گران کرده اند. مشهدی دیگر نمی توانست مسافر کشی کند، نانوایی هم کفاف هزینه زندگی اش را نمی داد، داروی های دخترش هم گران شده بود و نایاب. مشهدی از فشارهای متوالی زندگی، نتوانست دوام بیاورد و افسرده شد و افتاد گوشه خانه. زن مشهدی برای سلامتی شوهرش و دختر دعا می کرد و مسببان این وضعیت را لعنت می فرستاد. زندگی مشهدی نابود شده بود اما مسوول بزرگتر فقط از اینکه بدون اطلاع او همه چیز را گران کرده بودند، می خندید و ککش هم نمی گزید. ✍حامد صائب https://eitaa.com/saebnejad